۱۴ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

من دیگر من :)

+ امروز صبح هم وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم چک کردن شاخص آلودگی بود و بععععله هوراااا امروز هم آزادیه :)) 

بعد از چند دیقه اعصاب خوردی و نفس عمیق کشیدن و تو سر و کله ی هم زدن برای پوشیدن لباس (اتفاق آشنا برای مامان هایی که بچه نوپا دارن) زدیم بیرون و بازم در مود «خدایا شکرت، خدایا خیلی خیلی شکرت» قرار گرفتم:))

 

 

+ قبل از دخترک، وقتی کسی میگفت بچه‌دار شدن یکی از مراحل کمال انسانه، بهش میخندیدم، ولی الان می‌بینم که هیچ کلاس درس و اخلاقی نمی‌تونه به اندازه والدگری آدم رو مجبور به رشد کنه. بچه‌ها واقعا هیچ انعطافی در مقابل شرایط والد نشون نمیدن، یعنی اصلا متوجه نیستن که الان مثلا تو حوصله نداری، شرایطت اجازه نمیده، یا هرچیز دیگه ای... تو «باید» بتونی خودتو وفق بدی، و چی می‌تونه بهتر از این نفس انسان رو مهار کنه؟ (البته اون معدود افرادی که ترجیح میدن بچه رو نابود کنن تا اینکه خودشون رشد کنن رو استثنا فرض می‌کنیم)  

 

+وقتی با دخترک میریم پارک، انقدر بهم فشار جسمی میاد به خاطر تاب و سرسره سوار شدنش که خودم مضمحل میشم :)) چون پارک کنار خونه وسایلش بیشتر به درد خردسالا میخوره باید خیلی مراقبش باشم، اینکه کف پارک خاکه و چادرم تا کمر غرق خاکه هم به کنار... همسر میگن خب نبرش، ولی از لحاظ هزینه فایده برای من واقعا  دیدن هوای آزاد و آسمون و درخت و...  خیلی مهم‌تر از این خستگی جسمیه. به امید روزی که منم به مرحله نشستن روی نیمکت و نظاره از دور برسم:))

 

+داره تاب بازی می‌کنه یهو میگه مامااااان پرندههههه، سرشو تا آخرین حد ممکن بالا برده و دنبال پرنده ها میگرده توی آسمون، الحمدلله سر به هوایی من بهش سرایت کرد:))

 

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۵ دی ۰۲

پاییز

منم از خیل عظیم عاشقای پاییزم... از اونایی که دنیا تو مشتشونه وقتی روی برگا راه میرن و هندزفری توی گوششون میذارن و «یادت رد شددددد برگی افتاد از افرایی...» گوش میکنن

از اونایی که هی راه میرن و به آسمون سرک‌ میکشن و میگن «چون به درخت رسیدی به تماشا بمان، تماشا تو را به آسمان خواهد برد...» 

وای که قشنگ‌ترین تصویر دنیا رو برای من پاییز می‌سازه، هرچند ذهنم هی میخواد منو سمت بهار و سرسبزی های دلرباش بکشونه ... ولی مگه پاییز نبود که دخترکم رو گذاشت توی بغلم؟ حالا داره کم کم دو سالش میشه و برای اولین بار می‌تونه با پاهای کوچولوش توی راه رفتن روی برگا و صدای خش خش پاییزی قدما شریک بشه ... 

آره بابا، بیخیال دنیا و قیل و قال آدماش ، ... بیا با هم قدم بزنیم و من برات باباطاهر بخونم 

گل سرخم چرا پژمرده حالی؟

 ‏بیا قسمت کنیم دردی که داری

 ‏بیا قسمت کنیم، بیشش به من ده

 ‏که تو کوچک دلی، طاقت نداری ‏⁧ ... 

 

 

  • De Sire
  • شنبه ۱ مهر ۰۲

نهم :)

سلام و رحمت خدا بر شما... 

- فاطمه خانوم که لطف داشتید و زیاد جویای احوالش بودید نه روزه که وارد ماه نهم زندگیش شده :) در واقع هشت ماه و نه روزشه، می‌تونه بشینه، غذا میخوره کم و بیش، از اصوات میتونه ماما (نه به قصد خاصی) و یه سری چیزای دیگه رو تولید کنه. سینه‌خیز نرفت، چهاردست و پا رو داره تلاش میکنه ولی هنوز پاش زیرش گیر می‌کنه:)) خانومه توی مسجد می‌گفت : وای یه کاری کن چهاردست و پا بره وگرنه ریاضیش ضعیف میشه :)) منم گفتم چشم :)). هنوز نیاز به مراقبت دائمی داره و با خودش سرگرم نمیشه و دلش میخواد مدام باهاش بازی کنیم و یا بغلش کنیم، مامان بزرگش میگه شما بغلیش کردید :)). و کما فی السابق رفلاکس داره و محتاج دعای شماست که از آزار این دیو بد سگال رها بشه:) 

 

- از ماه رمضون که بابای خونه به خاطر فشار گرسنگی و کار نمی‌تونست به من کمک کنه توی نگهداری از فاطمه، زیاد رفتیم خونه مادربزرگش، و خیلی بهشون وابسته شده، یه سری چیزا از کنترل من خارج شده، و واقعا نمیدونم باید با این قضیه چطور برخورد کنم. مثلا یه وقتایی براش آهنگ میذارن و بچه ها حرکات موزون!!! انجام میدن که آرومش کنن، یا مثلا گاهی براش انیمیشن میذارن، یا بهش اجازه میدن موهاشونو بکشه، من واقعا انتخابم این نبوده، نمیتونم زیاد امر و نهی کنم، و نمی‌دونم برخورد درست اینجور مواقع چیه، اگه شما تجربه ش رو دارید لطف می‌کنید بگید چطور باهاش مواجه شدید. 

اصلا این قضیه که نوع برخورد ها توی اطرافیان نزدیک هم راستا با اهداف فرزندپروری شما نباشه رو چطوری مدیریت می کنید؟

- راستی میشه بگید مفیدترین دوره، کتاب، ویدئو و... که برای فرزندپروری ازش استفاده کردید چی بوده؟ 

 

- همچنان تلاشم برای باز کردن وقت برای فعالیتای شخصی خودم بی‌نتیجه بوده، درسته که هیچ فعالیتی و هیچ ثمری برای انسان بهتر از نسل خوب و صالح نیست، ولی گاهی به این فکر می‌کنم که من که همه فعالیت هام به خاطر بچه تعطیل شده، فرداروز اگر نتونم به فعالیت‌های اجتماعی برگردم، و همه هویت من «مادر» بودن باشه، خود همین بچه هام منو تحقیر نمی‌کنن؟ مامانا شما هم تا حالا به این فکر کردید؟ 

 

- توی این مدت کتاب مادر کافی رو یه نگاهی انداختم ولی زیاد چیزی بهم اضافه نکرد، شاید بعدها بیشتر به درد بخوره، برای سنین بالاتر بچه. 

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱

تولد

بسم الله 

بی‌شک آمدن تو تولد دوباره من است، نه از آن جهت که بسیار دوستت دارم، بلکه از آن جهت که با تو فهمیدم می‌توانم خیلی قوی‌تر از چیزی باشم که فکر می‌کردم. می‌توانم فشار خستگی، بی‌خوابی، سردرد شدید، تهوع شدید و اضطراب را یک گوشه دلم بنشانم و با صدای بلند به ذوقت برای اولین نشستن در روروئک بخندم... من هیچوقت آدم خلاقی نبوده‌ام، هرجا که نیاز به خلاقیت و ایده دادن بوده آرام به گوشه ای خزیده ام، اما حالا از همه وسایل بی ربط و با ربط بهانه‌ای می‌سازم تا تو بخندی. هیچوقت آدم با دقتی نبوده‌ام اما حالا شب‌ها وقتی سر روی بالش می‌گذارم می‌توانم بگویم امروز چند بار خندیدی، چند قاشق فرنی خوردی، چند پوشک خیس کردی، چند قطره از مولتی‌ویتامین بدمزه‌ات را خوردی، ... تو خصوصیات دفن شده در پستوهای وجود مرا زنده کردی... هرگز هیچ اتفاقی در دنیا نمی‌توانست همه وجود مرا این‌گونه بیدار کند...

 

پ.ن : سلام به همراهان مهربان مجازی :) طاعات قبول. ان شاء الله که در این شب و روزهای عزیز به یاد ما هم باشید و حتی در حد یک لحظه گذر از فکرتون، ما رو هم شریک صفا و پاکی این روزهاتون کنید. 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱

دو / یک / یک

خوابیده‌ای، کم‌کم خودم را می‌کشانم سمت تو، دنبال بهانه‌ام انگار، دست‌های کوچکت را مثل همیشه باز کرده‌ای و رها از هر آن‌چه در بیداری‌ات گذشته، مثل پری‌های توی قصه‌ها چشم‌هایت را بسته‌ای... می‌دانم که باید بخوابم چون هر دقیقه که تو خواب باشی و من بیدار، فرصت تجدید قوا را از دست داده‌ام، اما دلم نمی‌آید... مگر می‌شود از این دست‌ها و این چهره معصوم چشم برداشت... حالا دیگر تو بند این نیستی که دست‌هایت را بگیرم تا بخوابی، اما من بند تو شده ام... دلم آرام نمی‌گیرد و خوابم نمی‌برد تا دست‌ت را توی دستم نگیرم. پری قصه‌های من، کاش دنیا طوری نبود که مطمئن باشم از رنج در امان نیستی... کاش توان داشتم‌ دور تو حصاری بکشم و جز خنده و آرامش چیزی را نزدیکت راه ندهم ... چقدر خوشبختم از داشتنت

  • De Sire
  • سه شنبه ۲ فروردين ۰۱

الحمدلله کما هو اهله

- پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم، سرفه امانم را بریده، به هرگوشه ای از خانه پناه میبرم و توی بالش یا زیر پتو سرفه میکنم که مبادا فاطمه ای که به سختی خوابانده‌ایم بیدار شود. وبلاگ شاگرد بنّا را باز میکنم. سفرنامه راهیان نور را شروع کرده اند. مطلب برای من که این روزها همه کارهایم عجله‌ای شده خیلی طولانی‌ست ولی میخوانمش. نمی‌دانم چرا اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر می‌شود. شاید با خودم فکر می‌کنم اگر من هم در این سناریو وجود داشتم حتما آن خانوم مسئول کاروان بودم. حتما من هم از آن‌هایی بودم که لج شاگرد بنّا و همسرشان را درمی‌آورند. باز به انتهای مطلب که میرسم عصبی میشوم از اینکه نمیتوانم حرفی بزنم. وبلاگشان مثل این است که کسی کنارت بنشیند و با تو حرف بزند ولی دهنت را با چسب بسته باشد. سرفه میکنم... همیشه واهمه داشتم از اینکه وقتی فاطمه به دنیا بیاید باید چه تدابیری داشته باشم که سرما نخورد و این سومین سرماخوردگی ست که با هم میگذرانیم. در سه ماه... هیچکس حریف تقدیر نیست...

 

- اولین روز مادر را گذراندم.... قبل از ازدواج همیشه این فانتزی را داشتم که اولین‌ها را به بهترین شکل برگزار کنیم. همه اولین ها باید به یادگار بماند. تولد ها، مناسبت ها باید غافلگیرانه و به یاد ماندنی باشند. عاشق کادو گرفتن بودم... و خدا همسری نصیبم کرد که در عین بهترین بودن هیچ رابطه ای با خطوط مزبور ندارد. بنابراین اولین روز مادر هم هیچ روز خاصی نبود :) . هیچکس حریف تقدیر نیست..‌

- بعد از دو ساعت تلاش خوابیده. همسر می گوید وقتی خواب است دستش را باید بگیری تا بیدار نشود. دستش را گرفته ام. فشار سرفه امانم را بریده. باید دستش را رها کنم و به کنجی پناه ببرم... 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۰۰

تجربه

میشه از تجربه روزای اول بچه دار شدنتون بگید؟ با چه ترفندایی سختی هاش رو تحمل کردید؟ چجوری با به هم ریختن ریتم زندگیتون کنار اومدید؟ چقدر طول کشید تا سررشته کار دستتون اومد؟ اگه خانوم هستید چجوری به حسای بد و متناقض غلبه کردید؟

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۰۰

مبهم

به نام خدای دل های خسته.... خیلی خسته...

 

خدایا... میخواستم بگویم به اندازه آن ۹ ماه و این چند روز قوی بودن خسته ام. اما وسعت خستگی ام چیزی بیش از این بود. به اندازه تمام روزهایی از عمرم که درگیر دنیا بوده ام. درگیر بازی ها، رنج ها، شادی های گذرا، دردها، غم‌ها، نگرانی‌ها...

 

خدایا دنیا هیچوقت به ما شادی خالص هدیه نکرد، و ما همیشه اینگونه حریصانه به دنبالش می‌دویم و التماسش می‌کنیم... 

 

طالب دنیا و نعمت هایش بودن، اندوه همیشگی ما را تضمین می‌کند...

  • De Sire
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰

۱ آبان

دلم میخواست این روزا ساعت ها و ساعت ها می نوشتم. روزایی که نمیدونم اسمشون سخته یا شیرین یا هرچیز دیگه ای. روزایی که ناخوداگاه یهو وسط کارام تو تنهایی میزنم زیر گریه.  روزایی که با وجود درد شدید به راه رفتن ادامه میدم. روزایی که پاهام تاول زده از بس این خیابونا رو بالا پایین رفتم...دلم میخواد به خودم تبریک بگم بابت اینکه این فصل جدید و سخت از زندگی رو شجاعانه طی کردم... و دلم میخواد از خدا خیلی تشکر کنم که همراه بی نظیری داشتم... از خدایی که همیشه بیش از چیزی که لایقش بودم باهام مهربون بود

  • De Sire
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

۳۰ شهریور

بسم الله 

پیش نوشت: درواقع قرار نبود این مطلب اینجا نوشته بشه اما من آخر شبی دلم هوای نوشتن کرده و دفترچه توی کمد و گهواره پشت در کمد و همسر هم بیدار نیست که کمک کنه... 

پس فعلا اینجا می‌نویسم تا شاید بعدا منتقلش کنم به دفترچه روزانه‌نویسی ...

 

 

- یکی از دوستان بعد از هشت ماه که بچه‌ش به دنیا اومده بالاخره دل رو به دریا زدن و رفتن مسافرت. اما تنها چیزی که توی راه برگشت گفت این بود که دلم میخواد برسم خونه و استراحت کنم. و این جمله به افکار این چند روزه‌ی من دامن زد. افکاری که مدام توی ذهنم میگه روزای خوشی و راحتی داره تموم میشه. روزای آسودگی و سکوت، روزای مال خودت بودن، روزای تصمیمای مستقل گرفتن... راستی راستی اگه عشق به مادر و پدر شدن در فطرت ما نبود، بچه‌دار شدن تصمیم منطقی ای بود؟ 

البته نادیده گرفتن این میل فطری و بعد نتیجه گرفتن درست نیست. ما در تمام زندگی دنبال پاسخگویی به همین نیازای غریزی یا فطری هستیم... و منطق کارامون همینه... 

 

 

وای که مثل همیشه احساس میکنم دارم یه حسرتی رو از مرحله قبلی با خودم میکشم به مرحله بعد. مثل همیشه... مثل همیشه ای که فکر میکنم مرحله قبلی می‌تونست بهتر و کامل تر بسته بشه... 

 

 

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب