۱۴ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

۲۹ شهریور ۱۴۰۰

بسم الله 

فاطمه جانم، دختر زیبای من، سلام 

این روزها بیشتر از هرچیز به تو فکر می‌کنم، گهواره‌ی خالی ات را تاب می‌دهم، عروسک‌هایت را بغل می‌کنم به یاد وقت‌هایی که تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قراراست آن‌ها را در آغوش بگیری. به زندگی‌ات فکر می‌کنم، به غم‌هایت، به شادی‌هایت... کسی می‌گفت با اختراع کشتی، به ناچار غرق شدنش هم اختراع شد، با تولد هرکسی به ناچار لحظه مرگ او هم زاده می‌شود و  من معتقدم با هر شادی غمی هم زاده می‌شود...  فاطمه‌جانم، کاش بتوانیم به تو بیاموزیم که با زمین خوردن‌ها تسلیم و با شادی‌ها به خودت و دنیا غره نشوی...

 

و تو هم قطعا به ما صفحه‌هایی نو از زندگی را خواهی آموخت... من نمی‌دانم فردا و هفته بعد و ماه و سال‌های بعد بر ما چگونه خواهد گذشت، اما دلم می‌خواهد بعد از همه اتفاقات بتوانم به خودم دست مریزادی بگویم و خودم را برای تلاشم سخت در آغوش بگیرم... دلم می‌خواهد در این پستی و بلندی‌های پیشِ رو، نه بهترین مادر دنیا، که بهترینِ خودم باشم برای تو ... تو با روح پاکت برای من دعا کن...

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

۱۸ شهریور

+ این روزا با هم میریم پیاده‌روی. صبحا میریم که هوا کمتر آلوده باشه. حالا این روزا من تو رو با خودم میبرم ولی یاد بگیر رو پاهای خودت وایسی دخترجانم :))

 

+ روزای قبل موقع پیاده‌روی پادکست تربیت فرزند گوش میکردم ولی به این نتیجه رسیدم خیلی کار خنکیه:)) واقعا چرا باید یه صبح قشنگ آخر شهریوری رو به پادکست آموزشی گوش کردن گذروند؟! باید عاشق بود... شعر گوش کرد... توی درختا محو شد. به مورچه های زیر پا دقت کرد تا له نشن، با گربه چشم تو چشم شد، واسه گنجشکا دست تکون داد ... فرصت عاشقی رو نباید از دست داد

 

+ دیالوگ باکس پادکست جدیدیه که باهاش اشنا شدم و باهاش کیف میکنم. مهدیه میگه زندگی آدمو هم میزنه و حالت رو گاهی بد میکنه... ولی من باهاش احساس خوشبختی می‌کنم چون هرچقدر زندگیمو هم میزنه از بودن کنار تو خوشحال‌تر میشم. تو بهترین انتخاب زندگی من بودی که خوشحالم خودم نقش زیادی توش نداشتم و خدا تو رو به من هدیه داد... فقط من تعجب می‌کنم از اینکه مگه در ازای بدی به آدم هدیه‌ی خوب میدن؟

 

+ خوشحالم که به تشویق یه دوست بزرگوار به تشویشم برای اینکه وای اینو ننویسم و اونو نگم و اینجا جاش نیست و الان وقتش نیست و حالا صبر کنم سر فرصت و هزار جور حرفای این مدلی غلبه کردم و تونستم بیشتر بنویسم. ازتون ممنونم که تشویقم کردین 

 

+ حواسم هست شمایی که میخونی هم جهاد میکنی دوست گرامی :) (گل)

 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

این روزها...

بسم الله...

 

* این روزا برای من عجیب میگذره... منحصربفردترین تجربه زندگی یک انسان، برای من و امثال من در وضعیتی میگذره که شاید بشه به بحران تشبیهش کرد. وقتی امانت خدا رو درون خودت حمل می‌کنی و تنهایی گلوت رو با قدرت فشار میده. از عزیزات دوری چون نگران جون بچه‌ت هستی... مهم‌ترین دغدغه یه خانوم باردار در اواخر بارداری اینه که خانواده‌ش بهش اطمینان بدن که کنارشن، و تو کابوس شبات این باشه که اگه خانواده‌م بیان و سلامت بچه رو تهدید کنن چی؟! با خودت بگی کاش بشه نیان... این وضعیت محال‌ترین چیزی بود که می‌شد تصور کرد، و حالا اتفاق افتاده.  و باید باهاش بسازیم... 

 

* یکی از مهم‌ترین نگرانی‌هام این روزا اینه که هیچی در مورد افغانستان نمیدونم و از لحاظ روحی انقدر شکننده‌ام که هیچ دریافت اطلاعات و تحلیلی نمیتونم داشته باشم.  اما چیزی که منو به شک میندازه اینه چطوری همه سلبریتی‌ها یهو طرفدار احمدمسعود شدن؟ کم دیدم که جامعه به صورت یک‌دست به سمت حق سرازیر بشه، آخرالزمون شده یا حق خیلی واضحه این‌بار؟ 

 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

سلام

به نام دوست ...

خب ... بعد از مدت‌ها دوباره سلام می‌کنم به وبلاگ‌نویسی و آشتی با کلمات ...

از روزهایی که عطر و بوی جدیدی دارند...

این مدت درگیری‌های ذهنی زیادی داشتم که بالاخره کجا بنویسم. بیانی‌ها آنقدر "شهر را خالی از عشاق" کرده‌اند که دست و دلم به اینجا نوشتن نمی‌رفت.

اما این‌جا را دوست دارم. بیشتر از سرویس‌های دیگرِ وبلاگ‌نویسی. خدا کند که روزی پشیمان نشوم...

 (درباره‌ی من کمی به روز شد)

  • De Sire
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب