خداحافظ ای داغ بر دل نشسته ...
چند هفته ست که مشتاقانه وسایل رو جمع میکنم که از این خونه بریم، هیچوقت اینجا رو دوست نداشتم، مثل قفس بود برام، مثل زندان، همسر چقدر سختی کشید که بتونه رفتن از اینجا رو ممکن کنه ... و بالاخره اون روز رسید... همه وسایل رو بار زدن، خونه کاملا خالی شده، زل میزنم به در و دیوارای خونه، سفیدی محض... اشکام بی اختیار سرازیر میشن، همسر میگه تو که اینجا رو دوست نداشتی، چرا گریه میکنی؟ بهش میگم این اشکا حسرت اون لحظه هایی از عمرمه که اینجا با غم گذشت ... هفت سال از عمرم ... اینجا برای من مهم نیست، ولی در و دیوار این خونه به عمر من و عمر جگرگوشه ی من گره خورده... از اینجا رفتن به همون اندازه که برام شادی داره، غم هم داره...
شاید یه روزی بتونم کولهبار غم این سالا رو کمی سبک کنم، اما الان این کار ازم برنمیاد ...
- ۰۴/۰۵/۲۱
واقعا از اعماق قلبم دعا میکنم جای جدیدی که میرید واقعا براتون مبارک باشه و به معنای واقعی محل اسکان (سکینت) شما باشه...
و الهی که خیلی زود وارد خانه شخصی خودتون بشید...