شاید اگر قرار باشد یک کتاب را در دنیا، با توجه به ویژگیهای شخصیتیام، انتخاب کنم و هزار بار بخوانمش و فکر کنم و فکر کنم، همین کتاب را انتخاب میکنم. البته وقتی میخوانمش، یکطورهایی به ذهنم و روحم فشار میآید... که چرا پس تا حالا اینطور بودهام... اما از آن فشارهایی ست که برای رشد کردن باید تحملش کرد. میم میگفت که یکی از بستگانشان، با سه کتاب زندگی میکند، آنقدر آنها را خوانده که همه جملهها را حفظ شده. حالا من باید با این کتاب زندگی کنم تا همه جملههایش ملکه ذهنم شود... آخرین باری که با همسر برای خرید کتاب رفته بودیم، ( آه که چقدر دلم برای خرید رفتن تنگ شده) ، من دنبال کتابهای تربیت فرزند بودم، اما صدایی درونم میگفت: "بنده خدا تو که هنوز تعارضهای زندگی مشترکت را حل نکردهای، کتاب تربیت فرزند خواندنت چه صیغه ایست، تو هنوز خودت را تربیت نکردهای" و من به حرفش گوش کردم و این کتاب را خریدم. و حالا در تلاشم برای تربیت خودم. و امروز که به یک جمله از کتاب رسیدم، از شدت فشاری که به روحم آورده است، احساس نیاز به نوشتن پیدا کردم ... نه که این جمله را برای بار اول باشد که میخوانم و میشنوم، بلکه برای بار اول است که تمام قد با آن روبرو میشوم.
جمله مزبور این است: " اجازه نداریم بگوییم : اگر این کار را بکنی یا آن طور باشی، دوستت دارم." و در ادامه : " خدا ما را آزاد آفریده است. پس استوار بایستید و زیر بار اسارت نروید. هنگامی که احساس کنیم تحت سلطه قرار گرفتهایم، آزادی ناپدید میشود و عشق به خطر میافتد."
با خواندن این جمله، به یاد پدر و مادرها و همه بزرگهایی افتادم که چقدر این جمله را در گوش بچهها میخوانند: " اگه این کارو بکنی دیگه دوسِت ندارم". ما با این جمله بزرگ شدهایم. که باید کاری را بکنیم که بقیه دوستمان داشته باشند... بقیه باید از کارهایمان خوششان بیاید. خودمان، خدا، حق، و... هیچکارهاند. و به تبع آن یاد گرفتهایم انتظار داشته باشیم بقیه کاری را بکنند که دوستشان داشته باشیم. ما خوشمان بیاید... از نه شنیدن عاصی میشویم و کلافه...