۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

موقت (ختم تمام شد)

سلام 

 

با تشکر از همه ختم تمام شد 

  • De Sire
  • دوشنبه ۳۰ دی ۹۸

شان زن وابسته به توقعاتشه

نشستم با سین صحبت میکنم . میگم این مانتو خیلی خوشگله ولی خیلی هم گرونه.  منم که چندتا پارچه خریدم اونا رو میتونم لباس بدوزم برای عید. میگه اصلا نگو که اینو گرفتم پس اونو نگیرم. هیچوقت مرد رو به کم خریدن عادت نده. یادمه از همون روزای اول عروسی بهم میگفت وقتی بین دوتا چیز گرون و ارزون شک داری حتما گرونه رو بخر که شانت حفظ بشه

از همون روزا خیلی به حرفاش فکر میکردم، به جمله داداشم که میگفت زن قانع مرد رو بدبخت میکنه، به اینکه مردو هرجور ازش بخوای همون طوری پیشرفت میکنه. واقعا کی راست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ اونیکه قناعت میکنه تا مردش شرمنده ش نشه یا اونی که سعی میکنه مردش اوج بگیره. مرز اینا کجاست؟ 

و سین چیکار کرده که با وجود این سیاستاش و خریدای زیادش، همیشه شوهرش میگه سین خیلی قانعه و چیزی نمیخره اصلا ... چه مهارت عجیبیه

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸

خاله خانباجی

با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن . همون طور که از پدر و مادر و خانواده خودمون به دل نمی گیریم از اونا هم به دل نگیریم ولی اخرش به این نتیجه رسیدن که اونا ما رو "عروس" خودشون میدونن خب ما چطور اونا رو پدر مادر خودمون بدونیم. چه داستان دنباله دار و خسته کننده و کلافه کننده ایه این داستان عروس و خانواده شوهر... 

شما هم این مشکلات رو توی خانواده تون دارید؟ شما عروستون رو عروس می دونید یا عضوی از بن اصلی خانواده؟

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸

من یک مهندسم !!!

هر کی ازم میپرسه رشته ت چیه و من میگم مهندسی شیمی، قشنگ تو چشاش می بینم که داره با خودش میگه عقده ای کی سر شیمی مهندس میچسبونه که تو چسبوندی:))

 

#من_و_رشته_غریبم :))

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸

خدانگهدار

من قطع همکاری خودمو با تلویزیون اعلام میکنم و دیگه نمیخوام توی تلویزیون فعالیتی داشته باشم . خدانگهدار 

 

پ.ن. دیدم هرکی که ما به عمرمون اسمشم نشنیدیم داره اعلام قطع همکاری میکنه با تلویزیون، من چی کم دارم خب . منم قطع همکاری میکنم :دی

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸

بر زمینت میزند نادان دوست ...

این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 

اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه ...

رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع یه شکلات برداشتم و تشکر کردم، که یهو دیدم دستشو اورد زیر چونه م صورتمو برد بالا و گفت: " خوشگلم تو خودت مث عروسکی، چرا اینطوری میای تو کوچه و خیابون" ، من انقد شوکه شدم، انقدر یه چیزی درونم فرو ریخت، که اصلا زبونم باز نشد بگم من هیچ آرایشی ندارم، یا بگم به توچه، یا هرچیز دیگه ای، نفهمیدم نمازمو چطوری تند تند فرادی خوندم و زدم بیرون... 

من دارم به سی سالگی نزدیک میشم، من از بچگی همیشه به خاطر نوع حجابم تایید شدم، من سابقه مسجد رفتنم بیشتر از بیست ساله، این "من" دیگه نمیتونم پامو توی اون مسجد بذارم، وای به حال نگاهای چپ چپی که به بدحجابا میشه توی جاهای مذهبی، وای به حال تیکه هایی که بهشون میندازن، وای به حال جامعه ای که مذهبی هاش بیشتر از جذب، دفع رو بلدن ...

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸

همسرانه

- امروز خیلی کار کرده بود و از همه سخت تر اینکه بدون لباس گرم و دستکش رفته بود بالای دکل. بازم مثل روزای قبل دیر اومد. خیلی دیر . وقتی اومد خیلی سعی کردم سرحال باشم ولی اخرش زدم زیر گریه. اونم خسته و کوفته ... چقدر غربت سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم ... 

- مهمون داشتیم امشب، تا رفتن و جمع و جور کردیم نزدیکای ۱۲ شد، براش تعریف کردم که امروز مجتبی شکوری در مورد سوگ حرف میزد ، در مورد سوگواری، در مورد اهمیتِ احترام گذاشتن به سوگواری دیگران برای مشکلاتشون، اخرش بهش میگم من یه سوگی دارم ، براش تعریف میکنم که از فلان اتفاق خیلی غمگینم ، بهم میخنده و میگه برای چیزی سوگواری کن که ارزش داشته باشه و بلافاصله از خستگی خوابش میبره :/ 

من :| 

سوگم :| 

مجتبی شکوری :|

 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

بترکه چشم حسود (در حکایت سنت ها و رسومات )

بعد از ازدواج متوجه یه سیستمی توی خانواده همسرم شدم که برام خیلی عجیب بود. وقتی مریض میشن فوری میرن یه دوجین تخم مرغ میارن و شروع میکنن به "چشم فلانی" گفتن که البته برای احترام به حضار (که اسم اونا هم گفته میشه) بترکه ی اولشو نمیگن. خودشون که میگن خوب میشیم با این کار ولی من خوب شدنی ندیدم. همیشه برام سواله چرا به جای این کار به ذکر و صدقه متوسل نمیشن. 

شما هم تجربه ای در این مورد دارید؟ خودتون استفاده میکنید؟ تا حالا در مورد تاریخچه ش چیزی شنیدید؟ 

 

  • De Sire
  • شنبه ۷ دی ۹۸

تاب آورانه

به دنیا فکر میکنم . به آدم ها. به داشتن ها و نداشتن هایشان. دیروز روز عجیبی بود . از همان اول بامدادش. با م حرف میزنم . یک سال پشت کنکور ماند تا دکتر شود. دکتر شد. چند سالی بیخبر بودم و او هم ساکت. مطمئن بودم خداروشکر خوشبخت است چون توی عکس هایش ، هم لباس سفید دکتری تنش بود و هم لبخندهای کنار معشوقش به راه بود. بعد از چنددد سال، واقعا چند سال، چند سالی که برای نوع رابطه ما در دبیرستان عجیب بود، یک طوری سر صحبت را باز کرد، گفتم "به سلامتی عروسی کردین یا عقدین هنوز؟" گفت دوسال پیش عروسی کردیم یک سال پیش جدا شدیم.  دیشب هم که خواستم تولدش را تبریک بگویم گفت تصادف کرده، یک تصادف بد، و یک پرونده ی پاپوش طور هم توی دادگاه برایش ساخته اند و باید کلی پیاده شود برای وکیل گرفتن.  غمگین شدم . ولی لابلای صحبت هایش هنوز خدا را شکر میکرد.... 

احساس میکنم زمینه زندگی آدم ها، در امیدشان به آینده و تاب آوری شان در مقابل مشکلات، خیلی تاثیرگذار است... 

 

و احساس میکنم که خیلی کم دعا میکنم . خیلی کم به یاد دیگران م. خیلی کم سرم را از لاک مشکلات و مشغولیت های خودم بیرون میاورم. دیروز وقتی ساعت ۷ صبح ف زنگ زد و گفت به همسرت بگو موقع رفتن سرِ کار، حواسش باشد که چشمش به خورشید نیفتد، فهمیدم. آدم ها میتوانند خیلی جلوتر از نوک بینی‌شان را ببینند حتی وقتی مثل ف غرق در گرفتاری اند.

 

  • De Sire
  • جمعه ۶ دی ۹۸

تا که از درس و قلم نام و نشان خواهد بود ، مخ ما در طبق کله پزان خواهد بود

یک عالمه کتابِ نخونده دارم و خودمو باز اسیر درس و مشق کردم . یکی نیست بکه اخه تو چرا انقد خود آزاری؟ :/ من دلم کتاب میخواد :( 

کتابِ غیر درسییییی :/

  • De Sire
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب