:) کلیک
التماس دعا از همه ... علی علی
- De Sire
- يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲
:) کلیک
التماس دعا از همه ... علی علی
بسم الله
- شرمندهی رفیق نازنینم،. ام یحیی جانم شدم که با مشغلههای زیاد زحمت کشیدن و دعوت من برای نوشتن رو لبیک گفتن. ذهنم این روزا مدام درگیر این مسئلهست و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم ... کلیک
- ماه قبل عکس شیشه ای که دستش رو توش کوبیده بود و خون هایی که از دستش روی زمین ریخته بود رو نشونم دادن، گفته بود من این دختره رو میخوامش، مدت زیادی باهاش بودم، جلوی مخالفت پدرش وایساده بود تا بالاخره عقد کردن، دیروز حکایت خدعه و نیرنگهایی که داره سر دختره پیاده میکنه تا با کمترین هزینه طلاقش بده رو برام تعریف میکردن... به همین سادگی، به همین خوشمزگی... این قضیه رو اینجا نوشتم چون چند تا از عزیزای من که مجردن اینجا رو میخونن...
من معتقدم هررررر رفتاری که از پسری در مواجهه با دیگران (حتی به طرفداری از شما) دیدید، مطمئن باشید یه روزی ممکنه همون رفتار رو با خود شما بکنه، برای من بزرگترین معیار ازدواج دینداری واقعی بود، چون خیلی برام مهم بود اگر روزی روبروی هم ایستادیم با مروت باهام مقابله کنه. برای همین اصرار دارم که رفتار کسی که دارید بررسیش میکنید برای ازدواج رو توی موقعیتهای مختلف و با آدمای مختلف بررسی کنید، توی موقعیت خشم، بحران، رانندگی، حتی انصاف در دشمنی کردن... من از حقوق و مسائل قضایی سر در نمیارم، ولی اون چیزی که به چشم دیدم اینه که جز مروت و انصاف مردی که انتخابش کردید، هیچ قانونی به خانوما کمک نمیکنه...
همین آقا الان یه وکیل گرفته، داره هزار تا دوز و کلک بهش یاد میده که نفقه و مهریه رو بپیچونه... یکی از راهکاراش این بوده که باهاش سرد برخورد کن و شروع کن ذره ذره بهش مهریه بده و طلاقش هم نده، بعد یه مدتی چون مجبوره از تو جدا بشه تا بتونه ازدواج کنه، مهریه ش رو میبخشه و میره پی کارش :)) وقتی هدف پوله دیگه برات مهم نیست که تو وکیل شدی که حق رو به حقدار برسونی...
پ.ن : اصلا کاری ندارم که دلیل جدا شدنشون چیه، بحثم سر نوع برخورده و اون عشق شورانگیز بی منطق که به سرعت به دشمنی کشیده شده..
* عنوان از شعریه که این روزا با فاطمه میخونم و «علی» ش رو میگه :))
همسر و دخترکم خوابیدن، کارای بی سر و صدا رو تند تند انجام میدم، مامانم از صبح دو سه بار زنگ زدن نتونستم جواب بدم، باهاشون تماس میگیرم، نگرانن، نگران ضعف شدید جسمی و روحی که به خاطر بیخوابیهای شب با فاطمه و دوندگیهای روز دچارش شدم، مامان میگن خودتو جمع کن، تو مادری، نباید بذاری ضعیف بشی، هی با خودت مسئولیتهاتو مرور کن تا ذهنت بهت نیرو بده... بهشون اطمینان خاطر میدم که تلاشمو میکنم، گوشی رو قطع میکنم، کامنتهای پست باغکتاب رو برای چندمینبار میخونم، دفترچهم رو برمیدارم، همهی دلواپسیها و ترسها و امید و ناامیدیها همسایههای دلسوزم رو چک میکنم و یادداشت برمیدارم... از اون لحظهای که کامنت شاگرد بنا رو خوندم که گفتن اینجا شبیه الغارات شده، یه لحظه هم دلم آروم نمیگیره، نکنه شبیه یه سرباز ترسو فرماندهم رو دلسرد کنم، این همه دعا کردم که خدایا بهم توان بده دخترم رو مثل یه سرباز برای امام زمانمون بار بیارم، این همه سلام فرمانده خوندیم تو گوشش که یاد بگیره ما تحت امر ولی نعمتمونیم، حالا نکنه خودم میوهی فاسد توی بار باشم ...
به مسئولیتهام فکر میکنم، ذهنم باید بهم نیرو بده که دست تو دست سربازای قدرتمند امام زمان، خودم رو بالا بکشم، سهم خودم رو از این مبارزه بردارم، تا فرداروزی شرمنده دخترم نباشم، تا دخترم یاد بگیره یه سرباز هیچوقت ترسو نیست، باید بشینم و بنویسم، از کمترین کارایی که از دستم برمیاد تا بزرگترین چشماندازایی که میتونم تصور کنم... باید به مامانم بگم که انگار تنها راه قوی بودن سرباز بودنه، کرختی و سستی و ضعف روحی و جسمی برای کسیه که توی دم و دستگاه این فرمانده جایی نداشته باشه...
+ قصد دارم برای پاسخگویی به دغدغه ای که توی پست قبل مطرح کردم یه لیست بنویسم، و اگر خدا بخواد منتشرش میکنم، همه بزرگواران، مخصوصا خانم ها، مخصوصا خانم ها، مخصوصا خانم ها، حتما قبول دارن که سهمی دارن توی این مسیر و رسیدن به جامعه دلخواه، من دست یاری دراز میکنم به سمت شما، بیاید سهم خودمون رو بنویسیم و با کمک هم مسئولیت خودمون رو انجام بدیم، هررررچی که به ذهنمون میرسه، از پایهای ترین کارها گرفته تا بزرگترین کارها، شاید برای کسی خوندن منابع مربوط به حجاب باشه، شاید برای کسی رعایت آراستگی در عین محجبه بودن باشه تا محجبهها آدمای شلختهای به نظر نرسن، برای یه نفر فضاسازی فرهنگی برای دخترک توی خونه باشه ... من و شما سهممون چیه؟ اسمشو بذاریم چالش، پویش، هرچی، توی کامنتا پختهتر کنیم این ایده رو و ان شاء الله انجامش بدیم...
+ لینکی که جناب شاگردبنا توی کامنتای پست قبل گذاشتن رو دریابیم... کامنتای ایشون برای ایده فرهنگی گرفتن برای خود من گنجینه ست... (وی بلد نیست به کامنت لینک بده)
از باغ کتاب تهران به شما سلام میکنم، سالن نمایش انواع مدل مو، انواع لباسهای خارج از شرع که سهله، خارج از عرف، خارج از آداب زندگی اجتماعی سالم... حرفهایی که شنیدم و خوندم توی ذهنم میچرخه، «بگو و رد شو»... به چند نفر ؟ به هشتاد درصد این همه آدم؟ چجوری بگم؟ چی بگم؟ چه بهایی دادیم که این روسریها برداشته شد؟ روحالله رو دادیم؟ آرمان رو دادیم؟ کاش فقط روسری بود... من عاشق باغ کتاب بودم ، عاشق چرخیدن لابلای عطر دلچسب کاغذ، امروز اما غمباد گرفتم... هی میخواستم یه کاری کنم ولی بلد نبودم... من آدم حرف زدن و آسیب ندیدن نیستم... بلد نیستم توی این شرایط باید چیکار کنم... کاش حضرت زینب به دلم توان بده از این سکوت خارج بشم :(