۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

پایان شب سیه ...

از حدود ظهر دیروز، تب هم به بقیه علایم اضافه شد و با خودش بیقراری رو هم برامون هدیه آورد... با چشمایی که کوچیک و قرمز شدن، لحظه ای از من جدا نمیشه، برای عصر دیروز سه تا قرار داشتم ، یه وقت مشاوره، یه کلاس آنلاین و یه کلاس تلفنی، مشاوره رو در حالی گذروندم که با گوشی میوت شده، طوری که صدای اینور شنیده نشه، داشتم کمک می‌کردم به همسرم که فاطمه رو تن‌شویه کنه، و اونور خانم مشاور داشت از لزوم وقت اختصاصی برای تفریح مادر و  خودمراقبتی و ..‌‌. میگفت (خنده حضار)، کلاس تلفنی رو کنسل کردم، تکالیف کلاس آنلاین رو با دقتی زیر صفر تند و تند فرستادم (تکلیفی که حداقل یک ساعت تمرین نیاز داشت رو دو سه دقیقه ای فرستادم)...  الان که این پست رو می‌نویسم، بعد از شونزده ساعت مبارزه با تبی که هنوزم بهمون روی خوش نشون نداده، به این پست فکر می‌کنم، به فیلتر، به رب... 

 

خدایا ... نمیخوام بگم خسته نیستم، نمیخوام بگم که دلتنگی آوار نشده روی دلم، ولی می‌خوام توی این خروس خون بهت بگم من تلاش می‌کنم که به رضای تو راضی باشم...

بعد از اینکه یه ربع تلاش کردم داروشو بخوره و اون بازم داشت بالا میاوردش و من داشتم صدای هر حیوونی که فکرشو بکنی رو تقلید می‌کردم که حواسش پرت بشه،  درسته که  اون لحظه خیلی احساس بی پناهی کردم و خیلی دلم شکست، درسته که بازم نشد شبیه آدمای راضی باشم... ولی بازم تلاش میکنم، تو تلاش های بی نتیجه منو بخر ... 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

دخترای طبقه ۱

- امروز مثل روزای قبل با فاطمه رفتم بیرون که با دخترای همسایه بازی کنه، خونه ما طوریه که همه خونه‌های طبقه از طریق یه راهروی بالکن‌طور به هم وصلن که بچه‌ها میان اونجا برای بازی، یهو دخترای ده یازده ساله ی طبقه دویدن جلوم که خاااااله بیا ببین داریم میم رو آرایش می‌کنیم،از مامانش هم اجازه گرفتیم، (میم چند سالشه؟ پنج سال) یه نگاه انداختم به اونور دیدم بالش گذاشتن و میم خوابیده اونجا اینا هم دارن با یه خروار لوازم آرایش، آرایشش میکنن، خیلی به هم ریختم، فاطمه رو بغل کردم رفتم پایین بلوک یه کم قدم زدم و برگشتم توی خونه... عصر به مامان میم که توی جمع مامانا وایساده بود گفتم شما چطور اجازه همچین کاری رو دادی؟ فرمودن که ولشون کن بابا ، بذار سرگرم باشن ... 

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

تپش *

سلام 

۱. الحمدلله رب العالمین مرحله سوم پویش هم گذشت به خوبی و خوشی، عذرمیخوام از دوستان خوبم که فرصت نکردم برای معرفی هاشون کامنت بذارم، خدا حفظتون کنه، باورتون میشه از اواخر دی ماه تا الان سه تا کتاب با هم خوندیم؟ برای من که یه سفر قشنگ بود با شما، هر ستاره ای که به اسم کتاب‌ها روشن می‌کنید چه نوری میشه تو قلب من که هم‌سفرای خوبی مثل شما دارم. 

 

۲. تولد «فتاح» بر همه مون مبارک ... سفارش رهبر به امیدآفرینی رو که شنیدید؟ به نظرم این رونمایی لبیک عملی به فرمان امیدآفرینی بود، دم نیروهای نظامی کشور گرم، پرتوان و سربلند باشن الهی ... 

۳. این خطاهای پیاپی بیان منو نگران کرده، نه اینکه نگران مطالبی باشم که نوشتم، نگران مطالبی هستم که خوندم و دوستانی که اینجا دارم، برای همین فکر کردم شاید بد نباشه یه راه ارتباطی پشتیبان داشته باشیم. یه کانال ایجاد کردم توی ایتا، اگه معذوریتی دارید برای عضو شدن فقط ادرس کانال رو داشته باشید که اگه یه وقتی اینجا از دسترس خارج شد بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم، آدرس کانال اینه : 

@bayan_supp 

۴. کیا اینجا سخنرانی های استاد شجاعی رو گوش می‌کنن؟ دستا بالا:))

۵. تپش یعنی اینجا هنوز کسی زندگی می‌کنه هرچند کمتر حرف میزنه 

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

نتایج قرعه کشی مرحله سوم پویش کتابخوانی

سلام و رحمت و نور :) 

قرعه کشی مرحله سوم انجام شد، برندگان عزیزمون : 

خانوم آرامش 

خانوم پروانه (ایشون انصراف دادن و در قرعه کشی مجدد خانوم سین برنده شدن) 

و فرزند آدم 

هستند. 

لطف کنید شماره کارتتون رو توی خصوصی اعلام کنید :) 

  • De Sire
  • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

عصرهای کریسکان

سلام :) 

الحمدلله رب العالمین این مرحله رو هم به لطف خدا کنار هم گذروندیم. 

لیست معرفی‌ها در همین پست به مرور اضافه میشن و بین معرفی‌هایی که تا آخرشب پست بشن قرعه کشی می‌کنیم، سه تا جایزه داریم :)

- لطفا حتما عنوان پستتون عصرهای کریسکان باشه و توش به این پست لینک بدید

امیدوار 

حاج‌خانوم

خانوم‌سین 

شاگردبنا 

ناهماهنگ 

شاگردخیاط 

پروانه 

آرامش 

حسانه 

فرزندآدم 

سرکارعلیه 

حنانه

جناب مرآت هم این بار همراه شدن باهامون با این یادداشت : کلیک

معرفی‌های دوستان خیلی خوب بود، مخصوصا دو سه تاشون که فوق العاده حرفه ای و عالی بودن، منم یه یادداشت‌هایی حین خوندن نوشتم که توی ادامه مطلب میذارم، متاسفانه به دلایل زیادی فرصت نداشتم که متن منسجم‌تری بنویسم.

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲

تولدت مبارک رفیق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • De Sire
  • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

این یک یادآوری است :)

سلام دوستان همراه پویش کتابخوانی

۱۰ خرداد یادتون نره، اگه براتون مقدوره پست های معرفی رو برای ساعت ۱۱ صبح تنظیم کنید که منتشر بشه (ولی تا ساعت ۱۲ شب فرصت دارید)، حتما اسم پست «عصرهای کریسکان» باشه، از بین پست های معرفی که زمان انتشار رو رعایت کنن به قید قرعه جایزه داریم. 

- پیشاپیش ممنونم از حامی مالی که جوایز رو تقبل کردن، و ممنونم از دوست عزیزم که دو جلد کتاب رو برای عزیزانی که امکان خوندن کتاب الکترونیک رو نداشتن هدیه فرستادن، ماجور هستید ان شاء الله. 

- یه سری دوستان قبلا اعلام کردن که می‌خوان توی جوایز شریک باشن، اگر هنوز تصمیمش رو دارن لطفا پیام بذارن (تا الان سه تا جایزه دویست تومنی اعلام شده)

  • De Sire
  • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

چند ساعت از زندگی ...

از ساعت ده فاطمه رو آماده می‌کنم برای خواب، ...به خاطر داروها توقع دارم دیگه کم کم خوابش ببره، فشار کاری، کم خوابی، مشکلات اقتصادی، روند دادگاه برای اثبات کلاهبرداری، درد پا و کتف و حتما هزار علت دیگه‌ای که من ازش بی‌خبرم همسر رو تبدیل کرده به کسی که خلاف سابق عملا هیچ انعطافی از خودش نشون نمیده، من هم که کماکان با داستان‌های سابق کلنجار می‌رم، کم‌خوابی‌های فاطمه که به خاطر مریضی‌ش تبدیل شده به بی‌خوابی و خواب‌های کوتاه من که با سرفه‌هام بریده میشه، بی‌حوصله‌ام، به نظر می‌رسه از ابتدای زندگی مشترکمون این روزا بحرانی‌ترین روزاست، توی این دو سال و اندی از اول بارداری من، که دقیقا، دقیقا که میگم یعنی دقییییقا همزمان شد با مشخص شدن سرطان خون مادر همسرم، با چندین و چند بحران دیگه توی خانواده شون، با هفت ماه گریه مداوم فاطمه داستان ادامه پیدا کرد، با افسردگی بعد زایمان من پیمونه ها پرتر شدن، که در واقع به گفته ی مشاور افسردگی نبود ، فرسودگی شدید جسم و روح در اثر کم‌خوری و کم‌خوابی بود، که هنوزم چاره‌ای براش پیدا نکردیم چون شرایط تغییری نکرده، هرچی فاطمه اوضاعش بهتر میشه همسرم فکر می‌کنه دیگه می‌تونه حمایتش رو کمتر کنه، و عملا برآیند ماجرا برای من تفاوتی نداره، و حالا انگار پیمونن صبرمون دیگه لبریز شده ... خستگی از فکر و روحمون کشیده شده به رفتارمون، ...

 

ساعت ۱۲ شده، دیگه کم کم حس می‌کنم سلولای پاهام دارن دونه دونه منهدم میشن، بعد از دو ساعت تلاش بالاخره خوابش میبره، با خوابیدن فاطمه کنار بابایی که دو ساعت پیش روی مبل، گوشی به دست خوابش برده سکوت خونه کامل میشه... چشم میدوزم به سقف، به زندگی فکر می‌کنم،... به اوضاعی که کاری برای بهبودش از دستم برنمیاد، به اینکه کجاها رو اشتباه کردم ، فکر و فکر و فکر ... و البته وسطش بیدار شدنای مکرر فاطمه، تمام کتابخونه فیزیکی و الکترونیکم رو زیر و رو میکنم تا شاید کتابی پیدا کنم که یه دریچه به روم باز کنه، چیزی پیدا نمی‌کنم، احساس می‌کنم از دست هیچ چیز و هیچ کس کاری ساخته نیست، فقط همینقدر از دستم برمیاد که بگم خدایا خیلی خسته ام، خودت یه کاری بکن، خدا هم ظاهرا صلاح ندونست عجالتا کاری بکنه :)) آفتاب نزده فاطمه بیدار شد، الانم بعد از چهار ساعت بازی مداوم خوابش برد ولی پنج دیقه هم طول نکشید که بازم بیدار شد ... 

 

فکر میکنم تنها کاری که الان ازم ساخته ست اینه که نفس عمیق بکشم :)

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۱ خرداد ۰۲
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب