دنیا جای عجیبیه، خیلی عجیب، از بچگی از مریضی می‌ترسیدم، و مثل همه خصوصیات دیگه این ترس هم توی مادری هزار برابر خودشو نشون میده، حالا هر سه مون مربض شدیم، به قول مردم از این ویروس جدیدا گرفتیم، و من مجموعه علایم رو به صورت تمام و کمال کسب کردم، می‌تونم استراحت کنم؟ خیر:) دخترک از دراز کشیدن و ملول بودن من مضطرب میشه و من باید سرحال باشم، میتونم شبا بخوابم؟ خیر :) دخترک اذیته و هر ده دیقه یه ناله می‌کنه و باید بلند شم رسیدگی کنم، الان در چه وضعیتی هستم؟ در حالیکه ساعت دو خوابیدم تا ساعت پنج، به صورت پاره پاره و سر جمع چند تا یه ربع، و در حالیکه با انواع مسکن‌ها کمی درد و تبم بهتر شده، ساعت ۷ صبح دارم با دخترک نقاشی می‌کشم ... 

زندگی به من و ترسام اهمیتی نمی‌ده، در جریانه، و من باید خودمو باهاش همراه کنم ... 

+ هفته پیش شاکی بودم از اینکه اینجا تنهاییم، که روزا کسالت‌بار و تکراری میگذره، هرچند که گاهی به خودم تذکر می‌دادم که برای همین روزمرگی‌های با آرامش باید خوشحال باشم، اما این گزاره توی عمق وجودم اثر نکرده بود،و حالا آرزوی همون تکرار کسالت بار رو دارم ...

 

+ عین صاد میگه اگه در مسیر باشی رنج‌ها تو رو به جلو هل میدن ، و اگه توی بن‌بست باشی له‌ت میکنن، خیلی بهش فکر میکنم که توی مسیر بودن چه تعریفی داره ... 

 

+ میشه دعامون کنید لطفا؟