۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

رنج

کاش به روشی که آدما نیاز دارن بهشون محبت کنیم نه به روشی که خودمون عشقمون میکشه. وقتی با ادبیاتی به کسی محبت میکنی که اونو بلد نیست، فقط داری خودتو سرکار میذاری و اونو میرنجونی و اسیر بغض میکنی 

  • De Sire
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸

میوه زندگی

میگه پدر و مادر هرکاری میکنن وظیفه شونه. بچه اوردن "باید" وظایفشونو نسبت بهش انجام بدن هیچ حقی هم به گردن ما ندارن. بچه های این دوره انقد گرفتارن که خیلی هنر کنن از پس زندگی خودشون بربیان...

 

 

به این فکر میکنم بچه های این دوره انقد گرفتارن که به پدر و مادرشون رسیدگی نمیکنن یا بالعکس ... 

با خودم فکر میکنم بچه هایی که انقد رویاشونو میبافم ممکنه وقتی بزرگ شن این حرفو بزنن؟

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸

حرف مردم

بسم الله 

امروز رفته بودم پارک بانوان ورزش کنم. دو سه تا خانوم نزدیک به من ایستاده بودن و صحبت میکردن. مکالمه شون برام جالب بود:

- کرونا هم که وارد ایران شده 

+ عه؟ کی گفته ؟ 

- وارد شده . تلویزیون نشون داد 

+ من ندیدم . واقعا تلویزیون گفت؟ 

-تلویزیون که چیزی نشون نمیده بابا ( من : :| . جمله قبلیِ گوینده : | ) 

+ حالا کدوم شهر اومده؟ 

- نمیدونم کجا بود فقط میدونم اومده

+ هیچ کاری هم نمیکنن اینا. باید پیشگیری کنیم. میگن ده دیقه (:| ) باید دستتو بشوری هر دفعه

 

پ.ن. به ناتوانی مسئولین در مقابل انواع بحران ها اعتقاد راسخ دارم و فقط از خدا میخوام که در مقابل بلاها از همه مون محافظت کنه 

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۴ بهمن ۹۸

موجود به درد نخور

از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنهایی خو کرد تا بتونه از خودش محافظت کنه، چجوری یهو بعد ازدواج باید عادت کنه به رفت و آمدای زیاد و مهمون اومدنای زیاد.  پس چرا اسم من رو به جرم  اینکه زیاد از مهمون اومدن استقبال نمیکنم (حتی اگه تنها عضو خونواده م توی شهر غریب باشه) میذاری موجود به در نخور.  یاد بگیر ادما رو با علم به گذشته شون قضاوت کن  حتی اگه اون ادم خودت باشی:/ منم یاد میگیرم خصوصیات بدم رو کم کم اصلاح کنم. باید از این به بعد هر هفته یه مهمون دعوت کنم. کم کم عادت میکنم به رفت و آمد ... 

  • De Sire
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

بیانِ خسته

احساس میکنم بیان دیگه کارآمدی نداره. آپشناش دارن یکی یکی از کار میفتن. اگر کسی سرویس دهنده ی وبلاگ بهتری میشناسه لطفا اطلاع بده. ممنونم 

  • De Sire
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

ملت عشق

به نام خدا 

چند سال قبل رمان کیمیا خاتون نوشته ی سعیده قدس رو خونده بودم. یادمه از زمان خوندن اون کتاب از شمس و مولانا بدم اومد. چهره ای که از کیمیا، علاءالدین، مولانا و شمس در کتاب کیمیا خاتون اومده کاملا با چیزی که در "ملت عشق" هست متفاوته.  دیروز ملت عشق رو تموم کردم و رفتم سراغ مقالات و نقدها که ببینم شمس این انسان لطیفِ ملت عشقه یا اون فرد ظالمِ کیمیاخاتون. و جستجوهام به نتیجه ای نرسید. هرچند که اطلاع از اندرونی خونه ی یه عالم، همین الان هم موضوع محالی به نظر میرسه وای به حال اون زمان. اینکه بین شمس و کیمیا چی گذشته، خدا عالمه. تاریخ موضوعیه که هیچوقت نمیشه توش به یقین و قطعیت رسید.‌ اصلا مگه ما در مورد اتفاقات معاصر خودمون به قطعیت میرسیم؟

همیشه آخر رمان ها به یه احساس "خب که چی" گونه ای میرسم. فکر کنم باید از مجبور کردنِ خودم به درک رمان ها دست بردارم.‌همونطور که فیلم های بی پایان و روایت طور نمیتونن دلم رو راضی کنن....

 

پ.ن: نمیدونم چرا ازم خواست روندِ جدید مطالعاتم رو با ملت عشق شروع کنم. به هرحال به عنوان یه رمان خوب بود . و البته تشویق به هوس های جلاداده شده ای که به اسم عشق فروخته میشن توش به چشم میخوره(عشق زنی متاهل به مردی صوفی). بعد از خوندن این کتاب تصمیم گرفتم اول کتابایی که ممکنه باعث انحراف ذهنی بچه ها بشن یه علامت بذارم که یادم باشه نذارم بچه هام تا اواخر نوجوونی این کتاب رو بخونن

  • De Sire
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۸

یاد باد آن روزگاران، یاد باد...

یه دخترخانم چادری و یه اقا با تیپ  مذهبی یه کنجی نشستن با هم حرف میزنن. پچ پچه هاشون، خنده های ریز ریز و با اطوارشون منو یاد حرف شوهرخواهرم میندازه که میگفت هروقت دیدی دونفر اینطوری ان، بدون یا نامزدن یا دوستن. میگفت زن و شوهرایی که باهم زیر یه سقفن به اندازه کافی تو خونه وقت برای این کارا دارن. یاد قدیما میفتم . یاد پچ پچه هامون، یاد خنده های ریز ریزمون . یاد سکوت وحشتناک توی مسیر. یاد تمام تصمیمایی که توی ذهنم مرور میکردم .... بین دوران قبل و بعد هم‌خونه شدن، یه دنیا فرقه . یه دنیاااا. عجیبه این زندگی مشترک . چقدر باید مراقبِ ترکای ریزی که روی چینی زندگی میفته بود، وگرنه یهو یه جوری صدای شکستنشو میشنوی که نمی فهمی اصلا از کجا خوردی...

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

عشق

توی این امامزاده نشستم . نمیدونم چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته. هیچوقت اهل حفظ کردن تاریخا و مناسبتا نبودم. اصلا نمیدونم که اسم امامزاده چیه و شجره ش چیه. اصلا مگه مهمه . به قول شمس : عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود،آنجا برایش نمازخانه میشود،اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود،آنجا برایش میخانه میشود. در این دنیا هرکاری که بکنیم،مهم نیتمان است نه صورتمان!

من عاشق حقیقی خدا نبودم . عاشق حقیقی تو هم نبودم؟

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب