۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ام ابیها

دخترمان را به احترام شما فاطمه صدا می‌زنیم. به یاد شما، تا همیشه ورد زبانمان باشید... شرمنده ایم که هنوز نه شما را شناخته‌ایم و نه پیرو خوبی برای‌تان هستیم. اما دل‌خوشیم به اینکه به گوشتان برسد در دل‌مان قند آب می‌شود اگر اجازه دهید مادر صدایتان کنیم...

مادرجان...

فاطمیه که می‌رسید نمی‌دانستم برای غربت شما اشک بریزم، برای جراحت‌های تن‌تان، برای دل مولاجان‌مان، یا برای رنج طفلان خردسال شما... امسال اما درد تازه ای را از شما می‌فهمم. خدا به داد دنیایی برسد که داغ محسن‌تان را بر دل‌تان نشاند... فقط باید مادر باشی تا بفهمی «قتل ما فی احشائی من حمل» یعنی چه... 

 

 

  • De Sire
  • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

لبخند

سلام 

(اول این مطلب لازم میدونم یه تشکر ویژه بکنم از همه دوستان عزیزی که توی این مدت با من همدلی کردن و با راهنمایی‌هاشون کمک کردن این مسیر برام هموارتر بشه. از خدا میخوام که عاقبت بخیر و سلامت باشید.)

 

امروز فاطمه‌ی من ۴۶ روزه شده. نذر کرده بودم به محض اینکه ۴۰ روزش بشه ببرمش زیارت حضرت معصومه علیها السلام. نذرمون رو ادا کردیم و دخترخانم  رو یه زیارت بردیم. البته همسر از سمت اقایون بردنش کنار ضریح. چون سمت خانوما شلوغ بود و منم عادت ندارم جمعیت رو بشکافم و برم جلو و البته وضعیت کرونایی هم مزید بر علت بود. 

همسر میگفتن خادم حرم وقتی فاطمه رو دیده چوب پرش رو به سرش کشیده :) از اون روز خیلی حس بهتری دارم. هم به خاطر اینکه خیلی دلتنگ حرم حضرت معصومه بودم هم به خاطر بردن فاطمه توی اون فضا و زیارت قبور علما ... 

 

راستی فاطمه از دو سه روز پیش لبخند زدن رو شروع کرده :) اینطوری راحت تر میشه جیغا رو تحمل کرد:))

 

  • De Sire
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

قوی باش دختر

ساعت نزدیک ۹ صبحه. فاطمه رو روی پام گذاشتم و تکون میدم. همچنان داره حیغ میزنه. باباش عادتش داده انواع حرکات اعم از راه رفتن و روی توپ بالا پایین پریدن و تکون دادن رو انجام بده تا ارومش کنه. من اما واقعا جونش رو ندارم. خسته ام. هم روحی هم جسمی. شبا خوب نمیخوابم. همسر هم خوب نمیخوابه. ولی به هرحال کمتر از من درگیره و قدرت بدنی و روحی بیشتری هم داره. امروز دخترم یه ماهه شده. من هنوز مجموعه ای هستم از حس های متناقض. گاهی حاضرم جونمم براش بدم و گاهی دلم برای خودم تنگ میشه. دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد یه ساعت بدون صدای کش و قوس و نق زدن کنارم بخوابم. توی این یه ماه به اندازه کل عمرم دچار چالش شدم، هر سختی ای که برای نگهداری از یه بچه طبیعیه به کنار، زردی و ریفلاکس و کولیک و ... هم ضمیمه ش شده. من ضعیفم؟ نمیدونم. فقط میدونم هروقت همسر نگام میکنه میگه خسته نباشی مامان، میزنم زیر گریه. دلم میخواست بعدنا که به این روزا نگاه میکنم با خودم بگم دمت گرم چقدر قوی بودی، ولی تمام قوت من همینه. ضعف جسمی، تنهایی، بچه ی بیقرار و کم خواب، دست به دست هم دادن و منو تبدیل به یه موجود شکننده کردن. برنامه م چیه برای مواجهه با این شرایط؟ نمیدونم. سعی میکنم با نوشتن، با توکل و توسل، و گاهی با اشک ریختن دل خودمو آروم کنم. میگذره؟ میگذره! اما نتیجه و باقیمونده ی کار مهمه... امروز باید یه ایده جدید پیدا کنم ... 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۴ آذر ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب