چند روایت معتبر - ده
- ۲۵ تیر ۰۴ ، ۱۶:۰۳
یه خانومی هست که ضایعات و زباله های پلاستیکی و ... رو جمع میکنم و بهش میدم، این دفعه یه مقدار از اسباب بازیهای خراب شدهی دخترک که قابل استفاده نبودن رو هم بهش دادم، توی این اسباب بازی ها یه عروسک خیلی کوچیک بود، که سرش کنده شده بود، و من چون هیچ رفاقتی با نخ و سوزن ندارم ، همیشه دوختنش رو پشت گوش مینداختم، آخرش هم انداختمش توی این وسایل و دادم به اون خانوم، امروز دوخته شده آوردش گفت اینو براتون درست کردم، خیلی لحظه سختی بود، خودم رو در قامت یه انسان مصرف گرا دیدم، هرچند خیلی برای نبودنش تلاش میکنم، میگفت همه وسایل دخترش رو از بچگیش نگه داشته ، من اولا اصلا مهارت این کارا رو ندارم، ثانیا برای مستأجرا واقعا سخته همچین کاری ... (یه عروسک کوچولوی دیگه رو که دهنش کنده شده بود رو با ماژیک براش لب کشیده بود و آورده بود :)) )
+ چیزی غیر این موضوع پیدا نکردم برای غلبه بر این حس ننوشتن :))
++ سلام
+++ مبارکتون باشه که بیان بعد مدت ها لطف کرد و آمار بازدیدش رو درست کرد، این اواخر کلا پنل برای من غیرفعال شده بود ...
دیگه دست و دلم به نوشتن توی تلگرام نمیره ، با وجود همه امکاناتش، با وجود سرعتش، دیگه دلم نمیخواد اونجا بنویسم، کانال شخصی تلگرامم رو منتقل کردم به ایتا... چه خوب شد که وطن بعد این ماجراها برامون جلوه ی دیگه ای پیدا کرد...
- بعد از چندین روز ، یه خرده وقت تنهایی گیر میارم ، سریع آماده میشم میرم مزار شهدا، چقدر دلم میخواست از اون مدلایی بودم که سرشونو میذارن روی مزار شهدا و حسابی خودشونو سبک میکنن، من خجالت میکشم، چند قدم دورتر از مزار شهید هم محلهایم وایمیسم، اومدم چی بگم بهش؟ اومدم تشکر کنم که مشکل دست مامانمو حل کرده، اومدم بهش بگم مراقبم باشه تا قوی تر باشم... بهش میگم مراقب همسایه های جدیدت باش، هر کدومشون مثل خودت چشم و چراغ یه خونه بودن ... آه ...
- بابا حالش بدتر شده، یه سری علایم فراموشی از خودش نشون میده، خیلی تلاش میکنم از لاک خودش بکشمش بیرون ، مبارزه میکنم برای اینکه نذارم دراز بکشه، یادم رفت امروز به سید سفارش بابا رو بکنم، خدا کنه دوباره زود بتونم برم ...
- خنکی غروب شده، همسر گفته برای اینکه دخترک غصه ی کوتاه کردن موهاش رو نخوره براش یه هدیه بگیرم، خودش میگه دمپایی، بهش میگم یه کم قدم بزنیم ؟ میگه نه با ماشین ، بالاخره راضیش میکنم پیاده بریم ، یه کم از خونه فاصله میگیریم یه نفر میفته دنبالم، چند سالی میشه که توی این شهر قدم نزدم، چقدر چنین موقعیتی برام غریبه، یهو دنیا خراب میشه روی سرم، سعی میکنم آروم برم، رد میشه ازم، یه نفس راحت میکشم ، ولی مدام برمیگرده و چک میکنه که دور نشه ازمون، به بهونه های مختلف سرعتمون رو کم میکنم، نمیره ، از پشت ماشینایی که پارک کردن کنار خیابون یواشکی میرم اونور و از خیابون رد میشم ، قبل از اینکه برسه اینور خیابون سوار تاکسی میشم و میرم... امن بود برام این شهر ... چه ساده امنیت آدما رو لگدمال میکنن...
سلام
دوستان لطف داشتن و جویای احوال من بودن در این چند روزه، ممنونم از همه ...
به نظرم در چنین شرایطی کسی باید بنویسه که باری سبک کنه، و کسی چنین توانی رو داره که خودش سبکبار باشه... این جنگ علاوه بر اینکه یه موقعیت ملی و همهگیره، برای هرکسی هم یه جنگ انفرادیه، شرایط که سخت میشه انگار نور میفته روی روحت، چالهها و زخمای روحت رو بهتر و دقیقتر می بینی...
جنگ در کنار فاجعه بودنش ، در کنار وحشتناک و دردناک بودنش، پر از نعمته، پر از رشده، خوب که دقت کنیم میبینیم درسته شرایط بحرانیه ولی آدما هنوز همون آدمای قبلی ان، اونی که روحش رو به خوش اخلاقی و شکر و آرامش عادت داده همونه، اونی که از ترک دیوار هم گلایه داشته هم هنوز همونه... و شاید دسته دوم با دیدن بحرانای جدی متوجه بشن که زندگی چقدر جای شکر داره (من از دسته دومم)
دوستان قوی و آگاه بیان، از شجاعتها و امیدها و هدف های بزرگشون نوشتن ، من اومدم اینو نوشتم که بگم ، اگه شما هم این روزا ترسیدید، اگه مضطربید، اگه آرامشتون رو از دست دادید، معنیش این نیست که شما ضعیف و ترسو هستید، شاید این جنگ همون جاییه که قراره ما رو رشد بده، به چشم یه فرصت بهش نگاه کنید، فرصتی برای تمرین آروم بودن ... تمرین قوی تر بودن ...
+ امیدوارم خوب باشید همگی ... التماس دعای فراوان دارم از همه، ممنونم میشم یه صلوات برای نیت من بفرستید:)
اینا رو حتما دیدید، برای ذکر : اینجا و اینجا
شما تصور کنید یه زن خسته رو، که شب قبل کم خوابیده، تمام روز دنبال بچه دویده، عصری رفته دندون عقلش رو کشیده، بنابراین نمیتونه غذای درست و حسابی بخوره، برگشتنی سر راه سبزی قورمه خریده تا دیروقت سرخ کرده، شام خانواده رو اماده کرده، با وجود خونریزی دندونش چاره ای نداشته جز اینکه برای دخترش کتاب بخونه تا خوابش ببره، الانم داره لباسای ماشین لباسشویی رو خالی میکنه و سبزیها رو بستهبندی میکنه بذاره توی فریزر، به نظرتون توی ذهنش چه جمله ای در جریانه؟ به عنوان تمرین نویسندگی در نظر بگیرید :))
من بعدا که کامنتا رو خوندم جمله واقعی رو براتون می نویسم در ادامه ی همین پست :))
بعدا نوشت: توی یکی از پست های قبلی در مورد ذهن متمایل به ادبیات نوشته بودم، این پست هم در ادامه اون بود، گاهی توقع دارم توی همچین موقعیتی صدایی که از ذهنم میشنوم، فحشی چیزی باشه :/ ولی متأسفانه چیزی که ازش میشنوم اینه :« آه ... در من زنی خسته میگرید» ... شاید نتونم خوب توضیح بدم ولی اون لحظه که این صدا رو از ذهنم میشنوم نمیدونم بخندم یا گریه کنم:))
+ چند روز قبل، روز تولدم، رفتیم سر خاک مادر همسر، یه قبر خالی همون نزدیکیا بود، کنده بودن برای مهمون جدید، این قسمت شاید ماهی یه نفر جدید دفن میشه و قرعه اینبار به نام اون روز افتاده بود ، رفتم چند دقیقه ای کنار قبر، خودمو بغل کردم، تولدم رو به خودم تبریک گفتم، و یاد مرگ و تصور خوابیدن توی اون قبر رو به خودم هدیه دادم، و گمانم این بهترین هدیه تولدم در این سالها بود ...
بعد از یه درنگ طولانی راه افتادم که برگردم پیش بقیه، چشمم به تاریخ تولد صاحب قبر کناری افتاد، پسرش رو قبلا دیده بودم ، هر بار که میاد بلند میگه سلام مامان... از تولدش دو روز گذشته بود ...
زیر لب به مامانخانوم گفتم «همه خردادیا ... :) » ... و مطمئن شدم که امسال هدیهی دنیا به من یاد مرگ بود ...
++
فَهل مِنَ الممکنِ أن أظلَلِ
لعَشرِ دقائقَ أخرى
لِحینِ إنقطاعِ المَطَرِ
أکید بِأنّی سَأرحلُ
بَعدَ رَحیلِ الغُیومِ ..وَ بَعدَ هُدوءِ الرّیاحِ ...
+ میفرمان که :
بعد از تو هر اتفاقی افتاد
یه بارم به خاطر تو گریه کردم ...
+ مشکل ذهنی که به سمت ادبیات متمایله اینه که دکتر داره دندوناتو جرمگیری میکنه ، داری از درد منهدم میشی، ولی ذهنت داره با جملات ادبی حکایت این درد کشیدن رو برات نقل میکنه، رها کن زن، دردتو بکش :|
++ مشغول بازی بود، من این برگه رو توی وسایل قدیمیم پیدا کردم، با ذوق و یواشکی نشستم یه گوشه به رنگ کردنش، که یهو خانوم سر رسید و فرمود مامان بده من خوشگلش کنم... به همین سادگی :)
+++یه پست گذاشتم برای کوچ به تلگرام، در نیم ساعت بیش از همه پست های اخیر وبلاگم کامنت گرفت و به جز یکی دو نفر همه مخالف بودن، خب چرا وقتی کسی هست و می نویسه اینطوری اعلام حضور نمیکنید؟ :)) واقعا تعجب کردم از این حجم کامنت بر دقیقه، یاد زمانی افتادم که وبلاگ رو غیرفعال کرده بودم و کسانی که فکر میکردم هیچوقت از اینجا رد نمیشن هم اومدن و اعتراض کردن :) خلاصه که «تا رمق در تن ما هست بیا» ، بعدش که دیگه چه فایده :)
باد
تو را نتوانست
خاک آورد
#علیرضا_روشن