حیف اون یک ساعت و نیم...
یا من هیچ استعدادی برای فهم فیلم ندارم یا این فیلم چیزی برای فهمیدن نداشت ...
- ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۸
حیف اون یک ساعت و نیم...
یا من هیچ استعدادی برای فهم فیلم ندارم یا این فیلم چیزی برای فهمیدن نداشت ...
تعریف شادی عمیق: اون حس عجیب و لذتبخشی که یه مامان -که خودش داروهاش رو هیچوقت یادش نمیمونه بخوره- آخر ماه موقع نگاه کردن به شیشهی خالی قطره آهن اون ماه دخترش داره ... یسسسس :) بالاخره موفق شدم:))
مکالمه روتین روزانه :
+ مامان خوشحالی؟
- بله که خوشحالم
+ اگه خوشحالی پس بخند
- هاهاها :)
- چند دیقهای یواشکی حواسم بهش هست که داره در نقش مامان عروسکش باهاش حرف میزنه، بغلش کرده اومده آشپزخونه میگه مامان این بچهی منه ، اسمش میشاست، بغلش کن، بغلش کردم، نوازشش کردم ، یهو اخماش تو هم رفت گفت منم بغل کن دیگه، اولش خندهم گرفت، بعدش بغض کردم، به یاد همهی اون وقتایی که مامانم دخترک رو بغل میکنه و من دلم میخواد بهش بگم مامان منم بغل کن ولی جلوی خودمو میگیرم ... همیشه به این فکر میکنم که این زندگی چی داره که دور بودن از تو رو بیارزه ...
- به اون فراز معروف جوشن کبیر فکر میکنم، به «یا انیس من لا انیس له»، به «یا رفیق من لا رفیق له»، «یا عماد من لا عماد له»... به اینکه خیلی از اطرافیان حداقل یه بار وقتی خیلی تنها بودن، خیلی غمگین بودن، یا احساس بیپناهی کردن اینو گفتن یا مثلا عکس پروفایلی، استوریای چیزی گذاشتنش... و من به این فکر میکنم که توی این عبارات یه تولی و تبریای هست شبیه لاالهالاالله... تا وقتی به این نرسیم که همهی ما آدما، همیشه، حتی وقتی حسابی دورمون شلوغه، زیر چتر «من لا رفیق له» هستیم، به رفاقت با خدا نمیرسیم، تا وقتی توقع داریم بقیه دلمون رو نشکنن، بقیه مراعاتمون کنن، بقیه هوامونو داشته باشن، به عماد بودنِ همیشگی خدا پی نمیبریم...
*آسان و سخت عشق سوا کردنی نبود
ما نیز مهر و قهر تو در هم خریدهایم
🌱محمدمهدی سیار
- توی فصلی از کهکشان نیستی که امروز خوندم، ماجرای سوال آقای بهجت از آقای قاضی هم بود، سوال چی بود؟ حکم روزه و نماز قضا در سه روز خلع بدن و بودن در محضر امام زمان... و جمله ای که آقای قاضی برای ایشون نوشتن: «شوقی الیک کشوق المجدب مطرا» ، شوق من به تو مانند شوق زمین خشک به باران است...
- خوشحالم که حواسم بیشتر به وقتم هست، به اینکه چیزی مانع مشغول بودن من به تو نشه در حالیکه تو به من نیاز داری، حواسم بیشتر به این هست که تو بزرگترین سرمایه زندگی منی دخترکم، مدیریت سود و زیان من از رابطهم با تو، که امانت خدایی پیش من، بزرگترین پروژه زندگیمه ...
یه صدای بلند و عصبانی توجه همه اهل هیأت رو جلب میکنه، سرا برمیگردن سمت صدا، یه خانومه که آرایش کامل داره و حجاب نیمبند، با صدای بلند میگه «اینجا مجلس امام حسینه»، چند تا از آقایون سریع خودشونو میرسونن اونجا، بغض و عصبانیت توی صداش به هم پیچیده؛ «به من میگه اراده کنم میندازن توی گونی میبرنت»... گویا بنده خدا میخواسته بشینه جا نبوده، به یه خانومی میگه جا باز کنید منم بشینم، اون خانوم بهش میگه به شرطی که روسریتو بکشی جلو و حجابتو درست کنی و اینطوری جرقه بحث زده میشه...
همسرش دستشو میگیره و میبردش بیرون از هیأت، کل ماجرا یه دیقه هم نشد، ولی من به اثرش فکر میکنم، به اثری که به اندازه عمر اون خانوم و شاید عمر نسل بعدش طولانیه ...
کاش گاهی بلد بودیم سکوت کنیم وقتی حرف زدن رو بلد نیستیم....
بسم الله
این پست مخاطب خاصی ندارد
یه سری از دوستانم وقتی اضطراب منو برای انتخابات میدیدن میگفتن آروم باش، این مراحل برای رسیدن یه ملت به رشد سیاسی لازمه... ان شاء الله که این خستگی روحی که خیلیهامون حسش میکنیم برامون رشد هم به همراه داشته...
خیلی خیلی خسته ام از بحثای سیاسی، خیلی روحم فرسوده شده، حتی در حد یه خط مطلب سیاسی هم دیگه کشش ندارم ولی واقعا احساس نیاز کردم که اینا رو بنویسم.
شاید لازم باشه قبلش یه توضیحی بدم که متوجه بشید من متاسفانه بیشتر آدم قطع کردنم تا موندن و وصل کردن... از زمانی که تقریبا جهتگیری سیاسی و مذهبیم برام واضحتر شد، دوستانم رو غربال کردم، به دو دلیل ، یکی اینکه اونا آدم شنیدن نبودن، دوم اینکه من در حدی نبودم که بتونم قانعشون کنم... (این رو برای موضوعاتی میگم که حق بودنشون برام مسجل شده و تردیدی توشون نداشتم وگرنه توی موضوعاتی که یه ذره هم شک داشته باشم توشون، دلیلی نمیبینم که بخوام بقیه رو قانع کنم).
مثل سال ۹۸ بعد از شهادت حاج قاسم، بعد از سانحهی تلخ پرواز اوکراینی، بعد از اغتشاشات ۱۴۰۱... تعداد آدمایی که باهاشون در ارتباط بودم از یه سمت به شدت آب رفت و از یه سمت دیگه زیاد شد. پس من از غربال کردن آدما نمیترسم...
و اما انتخابات امسال ... این به هم پریدنا، تخریب کردنا، قطع رابطهها و ... رو برای چیزی که حق انتخاب هر آدمی در چارچوب قانون اساسی کشوره رو نمیفهمم، این که به آدمایی که به آقای پزشکیان رای دادن شبیه کافر حربی نگاه کنیم رو نمیفهمم، اینکه طرفدارای آقای پزشکیان در مورد طرفدارای آقای جلیلی با اهانت و نامحترمانه صحبت کنن رو نمیفهمم... حالا از اینا بگذریم، این حجم از توهین و تخریب دو کاندیدایی که خودشون رو از جبهه انقلاب میدونستن علیه همدیگه رو دیگه نه تنها نمیفهمم بلکه وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و قلبم به درد میاد ...متوجهیم که اینا همهشون از عالیترین سیستم نظارتی کشور رد شدن؟ متوجهیم که شونصدتا آدم دیگه رد صلاحیت شدن ولی اینا موندن؟ ما دایه مهربونتر از مادریم؟ ما کاسه داغتر از آشیم؟
مهربونتر باشیم با هم، دایره آدمای وطنپرست رو انقد تنگ نکنیم که دیگه کسی برامون باقی نمونه، چه اینوریا، چه اونوریا، ... لازم بود یه سری چیزا با احترام بیان بشه که خیلیها این کارو کردن و خدا خیرشون بده...
ولی واقعا برام سواله که چطوری در مورد یه آدم سیاسی میشه انقدددددر با یقین صحبت کرد؟ چه بدشو گفت چه خوبشو... خدا میدونه که من در مورد خودم و بستگان درجه یکم نمیتونم انقد با یقین حرف بزنم:/
آروم باشیم ... کمتر خط کشی کنیم... بذاریم چهار نفر از سرمایه های انسانی این مملکت برامون باقی بمونه ...
پ.ن: دلم میخواست کامنتای این پست رو ببندم چون واقعا توان بحث سیاسی رو ندارم، اونم اینجا و با این ظرفیتا، ولی این کارو نمیکنم، کامنتی رو جواب نمیدم ولی اگر فکر میکنید میتونید بدون توهین به طرف مقابلتون بحث رو عمیقتر کنید با افتخار پذیرای نظر شما هستم. اگه منظورم رو جایی واضح نگفته بودم و لازم بود چیزی اضافه کنم توی کامنتا میگم ان شاء الله
+ محتاج دعای خیرتون هستم ...
- چند ساله که شب سوم محرم هیأت نمیرم، از سال ۹۴ که هیأت میثم مطیعی رو میرفتیم و با روضههای باز خوندنش حس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه، شبای سوم محرم رو با خودم خلوت میکردم، از وقتی دخترک اومد وقت پیدا کردن برای روضه تقریبا محال شد، اما هرمادری میدونه که بچه خودش روضهی زندهست، محرما وقتی بچه کوچیکتره هربار که از گرسنگی و تشنگی گریه میکنه دست و پاتو گم میکنی، با خون دل بغلش میکنی، دست میکشی روی گلوش، هربار که نگاش میکنی انگار شرمنده میشی، هربار که شیر میخوره یواشکی اشک میریزی ... یه کم که بزرگتر میشه راه رفتنش ... آخ راه رفتنش ... کف پای بچهها رو دیدید؟ انقدر لطیفه که هر چیزی -حتی اگه تیز و زمخت نباشه- سریع کف پاشونو آزرده میکنه، یه کم پیاده راه میرن پاهاشون خسته میشه، زود میان میگن مامان پاهامو ناز کن...
دخترک من سه سالهشه، از سه سالگی من همینقدر میدونم که اوج ناز کردن دخترا برای باباهاست ... بابا که از درمیاد قشنگترین کلمههایی که بلدن رو ردیف میکنن که دلبری کنن ... بابایی که داره میخنده و بغل باز کرده تا دخترش بپره توی بغلش... خسته از سر کار برگشته و میخواد استراحت کنه، رو سر و کولش میپرن، موهای بابا رو نوازش میکنن، بابا رو میبوسن ... دیگه خستگی به تن بابای از راه اومده نمیمونه..
مادر که میشی بینیاز میشی از شنیدن روضه ...
* مصرعی از غزل جناب برقعی
این سیل ِ پاگرفته فقط دست گرمی است
ما گریه را برای مُحَرم گذاشتیم...
#محمدسهرابی
الان میفهمم توی این مناظرههایی که یه طرفش هوچیگره، وجود قاضیزاده و زاکانی چه حکمتی داشت...
مناظرهی یه آدم منطقی و عمیق با یه آدم سطحی و هوچیگر توی شرایطی که هوچیگری روی مردم اثر داره نه کار عمیق، اصلا نتیجه خوبی نداره :( وقتی که مطمئنه کسی نیست شاخشو بشکنه زبونش هم درازتر شده ...