خوابیدهای، کمکم خودم را میکشانم سمت تو، دنبال بهانهام انگار، دستهای کوچکت را مثل همیشه باز کردهای و رها از هر آنچه در بیداریات گذشته، مثل پریهای توی قصهها چشمهایت را بستهای... میدانم که باید بخوابم چون هر دقیقه که تو خواب باشی و من بیدار، فرصت تجدید قوا را از دست دادهام، اما دلم نمیآید... مگر میشود از این دستها و این چهره معصوم چشم برداشت... حالا دیگر تو بند این نیستی که دستهایت را بگیرم تا بخوابی، اما من بند تو شده ام... دلم آرام نمیگیرد و خوابم نمیبرد تا دستت را توی دستم نگیرم. پری قصههای من، کاش دنیا طوری نبود که مطمئن باشم از رنج در امان نیستی... کاش توان داشتم دور تو حصاری بکشم و جز خنده و آرامش چیزی را نزدیکت راه ندهم ... چقدر خوشبختم از داشتنت