+ امروز صبح هم وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم چک کردن شاخص آلودگی بود و بععععله هوراااا امروز هم آزادیه :)) 

بعد از چند دیقه اعصاب خوردی و نفس عمیق کشیدن و تو سر و کله ی هم زدن برای پوشیدن لباس (اتفاق آشنا برای مامان هایی که بچه نوپا دارن) زدیم بیرون و بازم در مود «خدایا شکرت، خدایا خیلی خیلی شکرت» قرار گرفتم:))

 

 

+ قبل از دخترک، وقتی کسی میگفت بچه‌دار شدن یکی از مراحل کمال انسانه، بهش میخندیدم، ولی الان می‌بینم که هیچ کلاس درس و اخلاقی نمی‌تونه به اندازه والدگری آدم رو مجبور به رشد کنه. بچه‌ها واقعا هیچ انعطافی در مقابل شرایط والد نشون نمیدن، یعنی اصلا متوجه نیستن که الان مثلا تو حوصله نداری، شرایطت اجازه نمیده، یا هرچیز دیگه ای... تو «باید» بتونی خودتو وفق بدی، و چی می‌تونه بهتر از این نفس انسان رو مهار کنه؟ (البته اون معدود افرادی که ترجیح میدن بچه رو نابود کنن تا اینکه خودشون رشد کنن رو استثنا فرض می‌کنیم)  

 

+وقتی با دخترک میریم پارک، انقدر بهم فشار جسمی میاد به خاطر تاب و سرسره سوار شدنش که خودم مضمحل میشم :)) چون پارک کنار خونه وسایلش بیشتر به درد خردسالا میخوره باید خیلی مراقبش باشم، اینکه کف پارک خاکه و چادرم تا کمر غرق خاکه هم به کنار... همسر میگن خب نبرش، ولی از لحاظ هزینه فایده برای من واقعا  دیدن هوای آزاد و آسمون و درخت و...  خیلی مهم‌تر از این خستگی جسمیه. به امید روزی که منم به مرحله نشستن روی نیمکت و نظاره از دور برسم:))

 

+داره تاب بازی می‌کنه یهو میگه مامااااان پرندههههه، سرشو تا آخرین حد ممکن بالا برده و دنبال پرنده ها میگرده توی آسمون، الحمدلله سر به هوایی من بهش سرایت کرد:))