۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

خدای مهربان تر از مادر ...

اگر بخواهم حقیقت را بگویم، نمازهای این روزهایم را بیشتر دوست دارم.  سجده‌ای که قبلش باید تو را کمی کنار بکشم تا جا برای نشستنم باز شود، مهر را از لابلای جانماز مچاله شده پیدا کنم، بعد برای گذاشتن دست راستم روی زمین، جایی نزدیک به ساق پایم پیدا کنم، سبحان الله را که می‌گویم همزمان پایت را روی صورتم فشار بدهی و با دست‌های کوچکت چادرم را محکم بکشی،  سر که برمی‌دارم از سجده شروع به گریه کنی و من قبل از «بحول الله» جغجغه تکان بدهم برایت و تو آرام شوی، وسط حمد خواندنم نگاهت کنم لبخند بزنم تا کمی فرصت بخرم برای رسیدن به سجده و تکرار ماجراهای قبل... مگر چیزی زیباتر از این هست که تو کنار من و محبوبم نشسته باشی و ما که هر دو نماد عشقیم به تو -من کمتر و او بیشتر- با هم خنده ات را تماشا کنیم؟

پ.ن : عدّه‌اى اسیر نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آوردند. ناگهان زنى از اسیران، که چشمش به کودکى اسیر افتاده بود، دوید و او را در آغوش گرفت و شیرش داد. پیامبر صلی الله علیه و آله به ما فرمود: آیا به نظر شما این زن هیچ گاه حاضر مى‌شود کودک خود را در آتش افکند؟ عرض کردیم: خیر؛ تا قدرت داشته باشد این کار را نمى‌کند. پیامبر فرمود: خداوند نسبت به بندگان خود مهربانتر از این مادر نسبت به فرزند خود است. (کنزالعمال)

 

 

- محتاج دعای شما در این شب‌های عزیز هستم

  • De Sire
  • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

تولد

بسم الله 

بی‌شک آمدن تو تولد دوباره من است، نه از آن جهت که بسیار دوستت دارم، بلکه از آن جهت که با تو فهمیدم می‌توانم خیلی قوی‌تر از چیزی باشم که فکر می‌کردم. می‌توانم فشار خستگی، بی‌خوابی، سردرد شدید، تهوع شدید و اضطراب را یک گوشه دلم بنشانم و با صدای بلند به ذوقت برای اولین نشستن در روروئک بخندم... من هیچوقت آدم خلاقی نبوده‌ام، هرجا که نیاز به خلاقیت و ایده دادن بوده آرام به گوشه ای خزیده ام، اما حالا از همه وسایل بی ربط و با ربط بهانه‌ای می‌سازم تا تو بخندی. هیچوقت آدم با دقتی نبوده‌ام اما حالا شب‌ها وقتی سر روی بالش می‌گذارم می‌توانم بگویم امروز چند بار خندیدی، چند قاشق فرنی خوردی، چند پوشک خیس کردی، چند قطره از مولتی‌ویتامین بدمزه‌ات را خوردی، ... تو خصوصیات دفن شده در پستوهای وجود مرا زنده کردی... هرگز هیچ اتفاقی در دنیا نمی‌توانست همه وجود مرا این‌گونه بیدار کند...

 

پ.ن : سلام به همراهان مهربان مجازی :) طاعات قبول. ان شاء الله که در این شب و روزهای عزیز به یاد ما هم باشید و حتی در حد یک لحظه گذر از فکرتون، ما رو هم شریک صفا و پاکی این روزهاتون کنید. 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱

جای درست

بسم الله الحکیم :) 

سلام 

- برای روزانه نویسی امروزم سررسید را باز کردم، شوکه شدم از دیدن تاریخ، بیست فروردین، اولین ماه سال جدید در سرازیری رسیدن به پایانش افتاده و من همچنان حریصانه در انتظارم تا روزگار روزها را پیاپی ببلعد و پیش برود، غافل از اینکه این روزها، این ساعت‌ها و این دقیقه‌ها برنمی‌گردد و گذشتن‌شان عمر مرا به پایانش نزدیک می‌کند. 

- امروز به این فکر می‌کردم که اگر برای فرزندپروری و زندگی و همه کارها نیت رضای خدا نداشته باشیم، چقدر به خودمان ضرر زده‌ایم.‌ با خودم قرار گذاشتم که یادم بماند هر صبح با بیدار شدنم، یادم بماند که نیت کنم برای آن روز، در همین فکرها بودم که یاد جملاتی از شهید آوینی افتادم: 

 

«کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید! تفاوتش فقط همین اندازه است که ممکن است حسین(ع) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا. »

 

انگار کار به همین سادگی نیست که مشغول روزمرگی باشیم و روغن ریخته را نذر امامزاده کنیم ... باید تشخیص بدهیم کجای دنیا ایستاده‌ایم و وظیفه ما در این زمان و مکان چیست. و این مسأله آنقدر برای من سخت است که حتی تصور حل کردنش هم برایم محال به نظر می رسد... 

 

  • De Sire
  • شنبه ۲۰ فروردين ۰۱

به مو گفتی صبوری کن، صبوری ...

میدونی رفیق، یه جاهایی هرکی بیشتر تقلا می‌کنه، بیشتر می‌بازه، وقتی روزگار دست و پاتو با یه طناب محکم و خشن بسته، بهتر اینه که آروم بشینی و تماشا کنی ببینی سکانس بعدی قصه چیه، دست و پا زدن فقط خراش روی تنت رو تبدیل می‌کنه به زخمای عمیق‌تر... به قول حافظ «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش» ...

 

- عنوان از باباطاهر 

- هشتگ ما که نفهمیدیم بالاخره صبوری طرفه خاک بر سرمون می‌کنه یا ز غوره مون حلوا می‌سازه :)) 

- هشتگ شما فعلا صبوری کن تهش می‌فهمیم چی به چی شده 

- هشتگ کمدی درام

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۸ فروردين ۰۱

واقعیت

به اون دستای تر و تمیز و ناخونای لاک زده که با خودکارا و ماژیکای رنگی رنگی بولت ژورنالای فانتزی میکشن و همه مربعاشون تیک می‌خوره اعتماد نکنید. خیلی وقتا واقعیت پر از مربعایی‌ه که دستای خسته و خشکی زده و ناخونای شکسته و از ته کوتاه شده‌مون هیچوقت نمی‌تونن روشون تیک بزنن. واقعیت پر از قدمای رویایی‌مونه که نتونستیم برداریم‌شون، پر از آرزوهای صبح که شبا موقع خواب اسم‌شون شده حسرت. واقعیت من و توییم که خنده‌های لابه‌لای سختی‌هامون رو با هزار زحمت می‌سازیم و شب به امید یه آرزویی که فردا شب تیک خورده باشه چشمامونو می‌بندیم ... واقعیت ماییم که خسته می‌شیم اما تسلیم نه ...

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱

اولین شنبه قرن

بسم الله 

سلام 

دیگه به هرحال من پست و استوری و اینجور چیزا از اخرین فلان قرن و اولین بهمان قرن نذاشته بودم، گفتم ناکام از دنیا نرم و عنوان رو به این موضوع اختصاص بدم. 

احساس میکنم یه دنیا حرف دارم برای گفتن و هزار تا موضوع برای نوشتن. فعلا از اونی شروع میکنم که فکر می‌کنم شایع‌تره. «قضاوت»... این روزا بارها شده که با خودم گفتم چه کار بدی می‌کردم به کار فلانی ایراد می‌گرفتم (البته نود درصد اوقات فقط توی دلم بودم و خیییلی کم پیش اومده مطرح کنم). یکی از برکات بچه‌داری اینه که خیلی موقعیتایی برات پیش میاد که قبلا درک نکردی و تازه می‌فهمی چیزایی که به نظرت بدیهی بودن واقعا نیستن. واقعا هیچی مطلق نیست. هر فعلی که از کسی سر می‌زنه هزار تا عامل و محرک و... توش دخیلن. از حال روحی اون فرد گرفته تا نوع تربیتش، فضای زندگیش، خواست خدا و .... .  از امروز میخوام تمرین کنم هرجا که دارم فکر میکنم فلانی داره اشتباه می‌کنه و اگه من بودم این کار رو نمی‌کردم مچ خودمو بگیرم. و من چقدر در مورد قواعد تربیت فرزند این فکرا رو با خودم داشتم. از نوع برخورد مهمونامون با بچه‌های کوچیکشون گرفته تا استفاده از موبایل و تلویزیون و موسیقی و غیره برای آروم کردن بچه و ...  شما هم اگه دوست داشتید از قضاوت و سرزنشی که کردید و بعدا چوبشو خوردید برامون بنویسید و بگید که واقعا حد قضاوت نکردن آدما کجاست؟ اصلا حد داره؟ این جمله که باب شده که دیگران رو قضاوت نکنید و زیر همه پست های اینستاگرام به چشم میخوره، قبولش دارید؟

  • De Sire
  • شنبه ۶ فروردين ۰۱

دو / یک / یک

خوابیده‌ای، کم‌کم خودم را می‌کشانم سمت تو، دنبال بهانه‌ام انگار، دست‌های کوچکت را مثل همیشه باز کرده‌ای و رها از هر آن‌چه در بیداری‌ات گذشته، مثل پری‌های توی قصه‌ها چشم‌هایت را بسته‌ای... می‌دانم که باید بخوابم چون هر دقیقه که تو خواب باشی و من بیدار، فرصت تجدید قوا را از دست داده‌ام، اما دلم نمی‌آید... مگر می‌شود از این دست‌ها و این چهره معصوم چشم برداشت... حالا دیگر تو بند این نیستی که دست‌هایت را بگیرم تا بخوابی، اما من بند تو شده ام... دلم آرام نمی‌گیرد و خوابم نمی‌برد تا دست‌ت را توی دستم نگیرم. پری قصه‌های من، کاش دنیا طوری نبود که مطمئن باشم از رنج در امان نیستی... کاش توان داشتم‌ دور تو حصاری بکشم و جز خنده و آرامش چیزی را نزدیکت راه ندهم ... چقدر خوشبختم از داشتنت

  • De Sire
  • سه شنبه ۲ فروردين ۰۱
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب