۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

خیانت نکنیم

زنگ زده میگه بچه م نمراتش اونی نمیشه که "من" میخوام . و من رو با تحکم بیشتری میگه . براش توضیح میدم که قرار نیست همه بچه ها همه ی نمراتشون بالا باشه.  ممکنه کسی واقعا استعداد یه درس خاصی رو نداشته باشه. بهش میگم پسرِ توی سن بلوغت رو مراعات کن. به بهونه درس کاریش نکن از خونه فراری بشه. 

یاد نوجوونی خودم میفتم، یاد دیوارای پر شده از پوستر، یاد گرررریه هام برای باختن تیم مورد علاقه م، یاد اینکه چقد سر هر بازی نذر و نیاز میکردم. و یادمه که مراعاتمو میکردن، تاییدم نمیکردن اما دافعه و طعنه و کنایه و ... هم خبری نبود. یکی دو سالی طول کشید تا خودم خنده م میگرفت به کارام، سررسیدامو که تاریخ تولد و خصوصیات بازیکنا و کلیییی شعر و متن عاشقانه توشون بود انداختم توی سطل اشغال ... 

کاش با کمی مطالعه و مشاوره گرفتن، شرایط سنی بچه هامون رو درک کنیم و باهاشون کنار بیایم...

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

این واژه ها صراحتِ تنهایی من اند ...

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند؛ آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.


آلبر کامو

 

 

- یکی ده سال و سیزده روز ، یکی شانزده سال و ۱۰ ماه بزرگتر از منند و من باید روبروی شان بنشینم و توضیح بدهم که با هجوم آوردن به روح هم، چیزی نصیبتان نمی‌شود. هی خالی میشوم از امید، از انگیزه، از انرژی. هر آنچه در وجودم مانده را نثارشان میکنم تا شاید اتفاق محالی ، ممکن شود. می‌روند اما من در لحن پر از کینه و بی تفاوتی‌شان، آینده خوبی -نه برای خودشان نه طفل معصومِ بی گناهشان- نمی بینم ... 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان ...

توی راه، موقع اذان ظهر، یه امامزاده ای سر راهمون بود. رفتیم نماز بخونیم . سرمای زمستون بود و بخاریِ کم جونِ پراید و خاطره ی خوشِ یه اسپیلیت گنده واسم زنده ست که رنج سرما رو حسابی کم میکرد. داشتم نماز میخوندم که صدای گیرا و نافذ یه آقای مسنّی زو از قسمت مردونه شنیدم. "رب انی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین" . رفت تا عمق وجودم ، احساس کردم همون جمله ایه که همیشه دلم میخواست به خدا بگم. من عاشق عربی ام و انواع دعاها رو توی قنوتم میخونم، ولی این یکی یه چیز دیگه ست ... بعدنا سرچ کردم دیدم دعای دلتنگی های حضرت نوحه . وقتی از اینکه دیوانه و جن زده خطابش میکردن به تنگ اومده بود ...

 

پی نوشت : من معتقدم هرکسی توی دعاها یه رزقی داره، رزق من توی هر برهه زمانی یه چیزی بود . یه زمانی " کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته"، یه زمانی " اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم...." و احساس میکنم رزق این روزای من همین دعاییه که توی مطلبم نوشتم . 

 

برای چالش ادعیه منتخب جناب گوارا

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

هزار سال برآید همان نخستینی ... (۲)

توجه: هرانچه در متن بیان شده احساس من نسبت به عروسی های متداول هست نه قضاوتم در مورد اشخاصی که این کارو میکنن. و نهایت احترام رو برای عقیده و سلیقه هرکسی برای شروع زندگیش قائلم.  

 

 

پارسال همین ساعتا بود که من مثل همه اتفاقاتِ قبل از عروسی، توی روز عروسیم هم شبیه عروسای دیگه نبودم. و این البته تصمیم خودمون بود. نمیخواستم توی عروسیمون گناه باشه و هیچ علاقه ای هم نداشتم که مثل عروسی های متداول برم ارایشگاه و بعد یه چادر بندازم روی سرم کورمال کورمال بیام تا توی سالن، اونجا چار تا خاله زنک بیان به ارایشم گیر بدن و بیکار بشینیم همدیگه رو نگا کنیم و مراقب باشیم کسی نرقصه، بعدشم دوباره چادر بندازم رو سرم برم خونه مون. بنابراین تصمیم گرفتیم عروسی مون شبیه مهمونی باشه، من لباس عروس محجبه تنم کنم و مثل همه مهمونی ها دور هم باشیم . و البته خدا خیلی کمک کرد و با یه گروه خوب اشنا شدیم که باعث شدن عروسیِ کاملا شاد و به لطف امام زمان بدون گناهی باشه . میتونم بگم بزرگترین تصمیمی بود که توی زندگیم گرفته بودم و چقدر به خاطرش اذیت شدم. تقریبا از دو هفته قبلش که ما با تالار تصمیممون رو درمیون گذاشتیم و قرارداد رو نهایی کردیم و کارتا رو چاپ کردیم و توشون نوشتیم که "تالار خانم ها و اقایان مجزا نیست" فشارا شروع شد. علی الخصوص از طرف برادر و خواهرای خودم . من هر روز گریه میکردم و همسرم دلداری میداد و میگفت من پشتتم نگران نباش. و خیلی لذت بخش بود که همه و همه اون شب خیلی هیجان زده بودن از این نوع عروسی و بعد از اون چند نفر از نزدیکان به تقلید از سبک ما عروسی گرفتن یا سعی کردن بگیرن و نشد ... خدا رو شکر که به لطف امام زمان ، زندگیمون رو بدون گناه و با زمزمه قشنگ امام زمانی توی مراسممون شروع کردیم...

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸

نسل جدید

دیروز رفته بودم کتابخونه، میخواستم یکی دو ساعتی اونجا درس بخونم، با انبوهی از کنکوری ها، که دیگه احتمال زیاد اکثرشون دهه هشتادی هستن یا نهایتا اواخر هفتاد، روبرو شدم . من حقیقتا جا خوردم. دخترایی که هیچ شباهتی به یه دختر هفده هجده ساله نداشتن، صورتایی پر از آرایش غلیظ، خنده هایی پر از بوی مخفی کاری، مدام در حال چت، گوشیشون مدام در حال زنگ خوردن، نمیخوام بگم نسل ما قدیسه بودیم، ما هم بالاخره یه جاهایی زیرآبی میرفتیم (هرچند درصد کمترمون) ولی هنوز حرمت نگه میداشتیم. نه اینکه با بی ادبی با بقیه ای که حق دارن به جلف بازی هامون اعتراض کنن برخورد کنیم... و این چیزیه که من توی اینا ندیدم. نگران شدم از اینکه شاید دختری داشته باشم که توی این فضا بخواد رشد کنه ... البته که وجود چند تا دختر معصوم و نازنین اون وسط دلخوشی بود :)

 

* یه چند وقتیه که وارد مطالعات روانشناسی شدم. البته قبلا هم کتاب روانشناسی میخوندم ولی نه اکادمیکش رو. بیشتر شک -نزدیک به یقین- پیدا کردم به سیستم  اموزش و پرورش ایران. وقتی این مطالعات رو کنار تجربه تدریس خودم میذارم واقعا نا امید میشم. به همسر میگم نمیشه نذاریم بچه هامون برن مدرسه؟ میخنده میگه خودتم بهشون مدرک میدی خانوم معلم؟:/

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸

مرگ

به نظرم گمشده زندگی من ، خلوت و مطالعه عمیق و شعر است . در این لحظات خودم را تا عمق وجودم پیدا میکنم و حتی گاهی ممکن است با خواندن این چند سطر ساده چنان عمیق در خیالات خودم غرق شوم که خیسی اشک را روی صورتم حس کنم : 



با خودم فکر میکنم تمام زندگی ای که جلو چشمانم خواهد امد عاقبت بخیرم میکند یا نه ... 


  • De Sire
  • شنبه ۱۲ مرداد ۹۸

هزار سال برآید همان نخستینی ... (۱)

کم کم داریم به یک سالگی زندگی مشترک مون نزدیک میشیم . یه سال غم و شادی، یه سال قهر و آشتی، یه سال تلخ و شیرین، زندگی بالا پایین زیاد داشت واسمون . پارسال یه همچین روزایی بود که خیلی تنها بودیم . تو تنهاتر از من، من تنهاتر از تو ، خدا رو داشتیم و همدیگه رو . من تنهایی جهیزیه میخریدم تو تنهایی دنبال وام میدویدی که بتونی خونه اجاره کنی، من تنهایی وسیله میچیدم تو تنهایی دنبال پول بودی که بتونی مراسم عروسی بگیری اونجوری که من دلم میخواد، اصلا چرا میگم تنهایی، من تو رو داشتم و تو منو ، هردومون هم خدا رو ... چقد قصه دارم تو دلم از اون روزا، چقددد اشک و خنده ها رو کنار هم چیدیم تا شد خونه ی قشنگ زندگی مون، ... میدونی توی این یک سال یه لحظه هایی بود که حس کردم خسته ام، بریدم ، کلافه ام ، ولی هیچوقت احساس نکردم اشتباه کردم . هیچوقت احساس نکردم این راه رو باید برگردم تا برسم اول خط و از یه راه دیگه برم ... یادش بخیر پارسال همین روزا رو ... 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

شده دست چین

تبلیغات هم صنعت جالبیه . یه کاری با ذهنت میکنن که وقتی ساعت ۵ برای نماز بیدار میشی و مخت کاملا قفله بازم یه صدایی گوشه ذهنت با ریتم میخونه "رب چین چین شده دست چین " :/ بماند که ریتم ذهنیت برای ورزش کردن هم همینه 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

.

بعد از این همه سال درس خواندن حالا به سرم زده تغییر رشته بدهم و دوباره بروم سراغ درس و دانشگاه .... بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم دیوانه ای تو دختر ... ولی چه کنم که عاشقانه این روانشناسی را دوست دارم . و باز هم چه کنم که یک رشته حفظی ست و من هم به شدت مفهومی پسند ... 

خدایا خودت کمک کن :)

  • De Sire
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب