سلام و رحمت خدا به شما
باورم نمیشه از اون روزایی که با استیصال اینجا ازتون کمک میخواستم نزذیک به یک سال گذشته... الحمدلله رب العالمین که با سختیها آدم رو بزرگ میکنه. و البته که : ربنا لا تحملنا ما لا طاقه لنا به ...
تولد فاطمه داره نزدیک میشه اما من واقعا نمیدونم اون روزا بابای خونه رو چقدر میتونیم ببینیم و برای تولد فاطمه چیکارا میتونیم بکنیم. آخه دخترکم متولد آبان پر حادثهست، آبانی که دارن دست و پا میزنن ناآرومیها رو تا اون موقع کش بدن تا شاید چیزی از این مملکت نصیب دندونای تیز شدهشون بشه، زهی خیال باطل...
حدود سه هفتهست که همسر درگیر این داستانا شده و کمتر خونهست، دیروز که تونستیم با هم یه چرخی توی شهر بزنیم و من برای اولین بار کنار خیابون نیروهای امنیتی رو میدیدم، فقط به پهنای صورت اشک میریختم. یه طرف میدون جوونای بلندبالای یگان ویژه یه طرف دیگه پیرمردای ریشسفید بسیجی که داشتن روی تیکههای کوچیک کارتون نماز میخوندن، پیرمردایی که یه بار دینشون رو به این خاک ادا کردن اما بازم دلشون آروم نمیگیره بشینن و تماشا کنن... تا جای کسی نباشی که صبح عزیزترین آدم زندگیش رو راهی میکنه و نمیدونه که شب سالم برمیگرده یا نه، نمیتونی متوجه بشی من چرا اشک میریختم... دعا میکنم که خدا به سختگیرانهترین شکل حق بچههایی که این روزا با اشک چشم و خون دل پدراشون رو تا زیر خاک بدرقه کردن ازشون بگیره. از همه کساییکه باعث و بانی این وضع شدن، چه در لباس خودی چه در لباس دشمن...
پ.ن : لطفا وارد بحث نشیم چون فرض من اینه که مخاطب این وبلاگ لااقل تا الان متوجه شده که دیگه این بازی برای حجاب و تغییر رویه گشت ارشاد نیست
پ.ن ۲: بزرگواری گفتن صحبتای مادر شهید پوریا احمدی رو گوش کنم، منم به شما توصیه میکنم گوش کنید تا بهتر بفهمیم دو طرف این قائله کیا وایسادن، یه طرف جربزهشون در حدیه که روسری آتیش بزنن و بعد وقتی میگیرنشون روی صندلی از ترس خودشون رو خیس کنن(واقعیه) و طرف دیگه کسایی که پاره های تنشون رو فدا میکنن...