دارم کتاب فصلها رو براش میخونم، عکس کتاب رو نشونش میدم و میگم زمستونه زمستون، برف میباره فراوون ، اینو میگم ولی نمیگم الان مثلا زمستونه :/
- De Sire
- چهارشنبه ۶ دی ۰۲
دارم کتاب فصلها رو براش میخونم، عکس کتاب رو نشونش میدم و میگم زمستونه زمستون، برف میباره فراوون ، اینو میگم ولی نمیگم الان مثلا زمستونه :/
امروز سر یه داستانی خیلی اذیتم کرد، خیییییلی، منم میخواستم بهش نشون بدم که خیلی ناراحت شدم، گفتم دلمو شکستی. اصلا حواسم نبود که نمیدونه یعنی چی، امشب داشت شکمشو میخاروند میگه مامان بیا ببین دلم شکسته
+ امروز صبح هم وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم چک کردن شاخص آلودگی بود و بععععله هوراااا امروز هم آزادیه :))
بعد از چند دیقه اعصاب خوردی و نفس عمیق کشیدن و تو سر و کله ی هم زدن برای پوشیدن لباس (اتفاق آشنا برای مامان هایی که بچه نوپا دارن) زدیم بیرون و بازم در مود «خدایا شکرت، خدایا خیلی خیلی شکرت» قرار گرفتم:))
+ قبل از دخترک، وقتی کسی میگفت بچهدار شدن یکی از مراحل کمال انسانه، بهش میخندیدم، ولی الان میبینم که هیچ کلاس درس و اخلاقی نمیتونه به اندازه والدگری آدم رو مجبور به رشد کنه. بچهها واقعا هیچ انعطافی در مقابل شرایط والد نشون نمیدن، یعنی اصلا متوجه نیستن که الان مثلا تو حوصله نداری، شرایطت اجازه نمیده، یا هرچیز دیگه ای... تو «باید» بتونی خودتو وفق بدی، و چی میتونه بهتر از این نفس انسان رو مهار کنه؟ (البته اون معدود افرادی که ترجیح میدن بچه رو نابود کنن تا اینکه خودشون رشد کنن رو استثنا فرض میکنیم)
+وقتی با دخترک میریم پارک، انقدر بهم فشار جسمی میاد به خاطر تاب و سرسره سوار شدنش که خودم مضمحل میشم :)) چون پارک کنار خونه وسایلش بیشتر به درد خردسالا میخوره باید خیلی مراقبش باشم، اینکه کف پارک خاکه و چادرم تا کمر غرق خاکه هم به کنار... همسر میگن خب نبرش، ولی از لحاظ هزینه فایده برای من واقعا دیدن هوای آزاد و آسمون و درخت و... خیلی مهمتر از این خستگی جسمیه. به امید روزی که منم به مرحله نشستن روی نیمکت و نظاره از دور برسم:))
+داره تاب بازی میکنه یهو میگه مامااااان پرندههههه، سرشو تا آخرین حد ممکن بالا برده و دنبال پرنده ها میگرده توی آسمون، الحمدلله سر به هوایی من بهش سرایت کرد:))
خدایا، خدای به قول دخترکم میرخبون، تو که میدونی من نود درصد خوشی زندگیم طبیعته، آسمونه، دیدن پرنده هاست، نفس عمیق کشیدن زیر آسمون آبیه، میشه لطفا دوباره اینو با آلودگی هوا و ... از من نگیری؟ امروز مثل یه حبس ابدی که یهو در زندان رو براش باز میکنن با دیدن آسمون آبی به سرعت برق با فاطمه زدم بیرون، هرچقدر که دلش خواست بیرون موندیم و لذت بردیم از هوا و طبیعت و آسمون و ابر و سنگ و درخت و ...
+ اگه تصویر اول رو در ابعاد واقعی ببینید دو تا پرنده شرق تصویر هست:))
+ خدای میرخبون لطفا یه گوشی با دوربین خفن هم به من بده تا پرنده ها واضح تر بیفتن، خیلی ممنونم)
ماه پیش که رفته بودیم شهرستان خونه ماماناینا، رفتم یه خرده کمدمو مرتب کنم، یه بسته پر از نامه پیدا کردم، اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان -که با همون مدرسه راهنمایی یکی بود و افرادش تغییری نکردن- سه چهارنفر از دوستام شروع کرده بودن به نامه نوشتن برای من، نمیدونم واقعا فازشون چی بود:)) * به هرحال نه تنها خودشون نامه مینوشتن، یکیشون دو تا خواهر داشت که اونا هم برای من نامه مینوشتن، ژانر نامهها متفاوت بود، یه سریشون خاطرهنویسی و کل کل فوتبالی بود، یه سری درددل، یه سری ابراز علاقه طور ، یه سری شبیه تمرین نویسندگی و شاعرانگی ... منم کلا آدم نه گفتن نبودم، بلد نبودم بگم خب این چه کاریه :)) برای همهشون جواب مینوشتم، برای هرکی به سبک خودش، خانواده اون موقعا تا همین دو سه سال قبل به من اسکار «خاله غصه خور»** داده بودن، بعد از دخترک دیگه واقعا فرصتی برای غصهی دیگران رو خوردن نداشتم، جدیدا دارم به شغل سابقم برمیگردم :)) . خلاصه که نامهها رو پیدا کردم ، یه کم به روابط فعلیم با نویسندههای نامهها فکر کردم، روابطی که دیگه وجود ندارن، یکیشون که بدو ورود به دانشگاه ما رو پیچوند و خودشم پیچید به بازی (احساس میکنم ادبیاتم خیلی عوض شده:)) )، دوتای دیگه رفتن یه دانشگاهی که شهره بود به کمدختر بودن و در نتیجه احتمال خیلی بالا در درگیر شدن با روابط متعدد عاشقانه و ... که این اتفاق هم براشون افتاد، یکی که توی مدرسه طولانیترین سجدههای بعد از نماز رو داشت الان کاملا معتقد به بیخداییه ... یکی دیگه هم که چادری بود الان با لباسی که در حد نیم متر از بدنش رو میپوشونه توی اینستاگرام عکس میپراکنه، برخلاف قبلیا که به محض ورود به دانشگاه راهشون جدا شد با یکی دیگه تا اغتشاشات سال قبل کجدار و مریز پیش رفتیم، اما به ناچار پذیرفتیم که مسیرمون محکوم به جدا شدنه، لااقل برای حفظ احترام ...
خلاصه که اکثر نامهها رو بدون اینکه بخونم دور ریختم، یهرو سفیدا رو هم آوردم دخترک نقاشی میکشه توشون :)
داشتم به این فکر میکردم که من حتی خودِ نوجوونم رو درک نمیکنم، اون گرایشای شدید به طرفداری از یه تیم فوتبال، پوستر چسبوندنا، گریه کردنا، توی سرما و گرما دنبال روزنامه و هفتهنامه رفتنا... وای به حال درک کردن یه نوجوون دیگه، و چه کار سختیه درک کردن نوجوونای این دوره، خدا به همه مامان و باباها سعه صدر بده ...
پاورقی:
*من وقتی به اون سالها و ارتباط دوستام با همدیگه فکر میکنم، میبینم که چه گرایشای عجیب و غریبی به اقتضای سنمون تجربه کردیم و همهشون هم گذرا بودن و بعد از گذشتن از اوج بحرانهای نوجوونی، اون گرایشا الان به نظرمون مسخره میان، یکی به شدت فوتبالی میشد ، یکی عاشق بازیگرای سینما، یکی خیلی وابسته به دوستاش، و متاسفانه عده ای این مورد آخر رو با تعبیر به گرایش به جنس موافق تبدیل به برچسبی برای نوجوون میکنن و با القای این مساله طرف رو خونهخراب میکنن... و رسانه هم که کارش رو خوب بلده، یه سریال فوق العاده دلچسب و تمیز و روانشناسانه مثل this is us میسازه، بعد توی دو تا فصل آخر، دختر نوجوون اون خونواده مقبوله و نقش محبوبه، میشه متمایل به جنس موافق، و همه چی هم خوب و گل و بلبل...
** خاله غصه خور رو توی شهر ما به کسی میگن که خیلی درگیر دیگرانه و مدام غصهشون رو میخوره، این اصطلاح رو شمالیها هم دارن
+ اگه دوست داشتید از نوجوونی خودتون و توقعاتتون از بقیه بگید. و از اینکه چطوری با نوجوونای این نسل ارتباط میگیرید
- این چند وقت رو به رصدکردن گذروندم، رصد کردن خودم و دیگران، به دلایلی گذرم به وبلاگ قبلی خودم افتاد، حسرت خوردم که کاش از سال ۸۸ که وبلاگ نویسی رو شروع کردم و دوتا وبلاگ بلاگفا و سه تا وبلاگ بیان رو داشتم، همه اینا توی یه وبلاگ بود، همه چی ثبت شده بود، کاش وبلاگای قبلیم رو حذف نکرده بودم، کاش دفتر خاطرات های قدیمیم رو پاره نکرده بودم....
این روزا بهخاطر یه سری مسائل بیشتر دقیق شدم توی احوالات خودم، اینکه چرا مرور نوشتههای قبلیم حالمو بد میکنه، چرا اون وجهی از شخصیت من که توی نوشتههام بروز میکنه، برای ارائه به اطرافیان مطلوبم نیست، حتی برای ارائه به خودم، انگار که یه دخترک غرغروی خسته رو اون پایین مایینای وجودم قایم کردم، هیچجا جز توی نوشتهها یا توی ذهنم، اجازه اظهار نظر نداره، تازه بعدا هم تلاش میکنم حذف بشه... به هر طریقی، و من میدونم که مشکلاتم در ارتباط با همین دخترک، فرسایش زیادی توی روحم بهوجود میاره... راستش سالهاست که مطالعه میکنم توی حوزه روانشناسی، و حس میکنم واقعا چاره در این مسیر نیست... حس میکنم چاره فقط تویی که باید منو بغل کنی و نذاری ازت جدا بشم ... چاره تویی که همیشه نگاه پراز مهرت رو نثارم کردی و من ازت فرار کردم ... چاره تویی که وقتی حتی برای چند لحظه متوجهت میشم همه وجودم گرم میشه از محبتت، چاره تویی.. «یَا أَمَلِى وَبُغْیَتِى، وَیَا سُؤْلِى وَمُنْیَتِى...»
- برای مساله ای این مدت زحمت زیادی کشیدم در رابطه با دخترک، وقتی پریشب همسر جلوی مهمونا در مورد اون تلاش من با لحن شوخی از نظر خودش و تمسخر از نظر من صحبت کرد خیلی عصبی شدم ، چیزی نگفتم، نه اون موقع نه بعدا، اما غمش رسوب کرد توی دلم، تا اینکه امروز ستارهی یه وبلاگ دوست داشتنی بعد از چند سال روشن شد تا این رسوب رو از دل من بشوره و ببره ...
- آرومم وقتی به تو فکر میکنم ... حال دلم مثل چشماییه که زل زدن به روشنای قشنگ آفتاب، لابلای سبزی گلدونای خونه مادری ...
سلام به همه همراهان پویش کتابخوانی
امروز پایان دوره پنجم کتابخوانیمون بود، اگر کتاب رو خوندید لطفا معرفیتون رو منتشر کنید. البته میدونم که معرفی نوشتن از این کتاب یه خرده سخته ولی شما از پسش برمیاید.
پ.ن: خانومای محترم :) اگر با ایجاد یه گروه کتابخوانی توی ایتا موافقید لطفا بهم خبر بدید
میدونی چه حالی ام؟ تا حالا شنیدی که بگن بدن دچار امتلا شده؟ توی طب سنتی در توضیحش میگن :
«در اثر آن، رگها و مجاریِ بدن از اخلاط پر شده باشد؛ این امتلا زمانی رخ میدهد که آنچه درون رگهای بدن است زیاد باشد، چندان که رگها را کِش بیاورد.»
من توی رگام یه معجونی داره میچرخه از خستگی، دلتنگی، تنهایی، غم، استیصال... من پرم از حرفای نگفته و بغضای قورت داده شده، دلم میخواست اینجا روبروی من بشینی، من ساعتها بیوقفه حرف بزنم، همینطوری که توی چشام خیره شدی و دستمو محکم گرفتی هی بگی «میفهمم»، هی بگی «من هستم، تو بگو» ، من هی اشکامو پاک کنم و بگم و بگم و بگم... حیف روزایی که گذشتن و نبودی، حیف شبایی که صبح شدن و تو فقط رویا بودی ... حیف ...
توی آشپزخونه ام، زمان از دستم در رفته، تلویزیون روشنه و فاطمه هم مشغول بازیه، یهو میدوه میاد توی آشپزخونه و میگه مامااااان اذان شده :)) توی دلم ذوق میکنم که الگوی نماز اول وقت توی ذهنش نشسته، و البته اینجور موقعاست که همیشه صدای اون خواستگار کذایی توی گوشم زنگ میزنه:)) «شما نماز اول وقت میخونید که از سر خودتون باز کنید یا با شوق نماز اول وقت میخونید؟»
شاید براتون جالب باشه بدونید که چرا آخرش صحبتامون با اون خواستگار به بن بست رسید، ایشون سه جلسه تلاش کرد که به من ثابت کنه ولایت همسر در طول ولایت خداست و در زندگی مشترک هرجا چالشی پیش بیاد ایشون باید تصمیم بگیره و من بگم چشم، بعد از سه جلسه که به نتیجه نرسیدیم خواهرش رو فرستاد و ایشون هم صحبتای برادرش رو تکرار کرد، یه جمله قصاری هم خواهرشون میگفت که اونم خیلی توی ذهنم مونده، اینکه میگفت من چند وقت یه بار به همسرم میگم: « آیا من نسبت به قبل ولایت پذیرتر شدم یا نه»
من هنوزم نمیدونم که این حرفاشون از نظر شرعی درست بود یا نه، اگر کسی میدونه بهمون بگه، ولی روشی که داشت ارائه میکرد حقیقتا خیلی ترسناک بود... اینکه کسی توقع داشته تا آخر عمر توی زندگی مشترک فقط صدای خودش شنیده بشه خیلی عجیبه. امیدوارم خواهر محترمش هم همچنان ولایت پذیرتر شده باشه :/
در اهمیت کنترل خشم در زمان عصبانیت همینقدر بگم که از کسی عصبانی شدم، خیییییییلی عصبانی، در حدی که یه صفحه پشت سر هم «ازت متنفرم» (احساسی که اون لحظه بهش داشتم) و «تو یه ....ی» نوشتم و پاره کردم (از روشای کنترل خشم منه وقتی احساس میکنم دیگه دارم منفجر میشم)، ولی فرداش که آروم شده بودم با یه صحبت ساده تونستیم ماجرا رو حل کنیم، احساسات ما در زمان خشم خیلی از واقعیت فاصله دارن، کاش هیچوقت در زمان عصبانیت رشته محبتی رو پاره نکنیم ... احتمالا شما هم تجربه هایی از این ماجرا دارید مگر اینکه کاملا به نفستون مسلط شده باشید...