یادت باشد

کتاب دفاع مقدس زیاد خوانده بودم. اما نه در موقعیتی که الان هستم.  و نه کتابی که خاطرات یک زن جوانِ همسر شهید باشد با موقعیتی مشابه با من از جنبه های مختلف... اوایل نمی‌دانم با چه انگیزه‌ای کتاب را سفارش دادم و با چه انگیزه‌ای از همسر خواستم با هم بخوانیمش. شبی ده صفحه را بلند و به نوبت برای هم میخواندیم. تقریبا دو سوم کتاب را خواندیم و از آن‌جا به بعد آنقدر بی‌تابی و گریه من بعد از خواندن زیاد بود که همسر از ادامه مسیر انصراف داد و من ماندم و تلاش‌هایم برای تمام کردن کتاب. شاید چون اولین کتابی بود (در دایره مطالعات من) که صادقانه و بی قهرمان‌سازی‌های مصنوعی نوشته شده بود، اینقدر به روحم فشار می‌آورد. دختری جوان، که تمام استیصال و رنج و بی‌قراری‌اش را می‌شد در سطر سطر کتاب دید... از لحظه‌ای که کتاب را تمام کرده ام چیزی از وجودم را از دست داده‌ام. انگار که بخشی از آرامشم را... انگار که تکه‌ای از وجودم در وجود فرزانه ذوب شده و با او همدردی می‌کند. فرزانه نماینده تمام دخترانی‌ست که جنگ برای همیشه امید و آرامش قلب آن‌ها را زیر خروارها خاک مدفون کرده‌است. قطعا زمان خیلی چیزها را برایشان حل می‌کند اما نه "همه چیز" را.... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۶ فروردين ۹۸

برسد به دست محرم آقازاده

جناب آقای محرم آقازاده امیدوارم یه روزی این مطلب رو بخونی و بفهمی که واقعا تدریس و فن بیان بلد نیستی بعد چجوری این همه ویدئو پر کردی و گذاشتی تو کاسه معلمای بیچاره که به اجبار بشینن ببینن. واقعا اگه یه روزی از نزدیک ببینمت یه شی قابل توجه رو به سمتت پرتاب میکنم :|

هشتگ عصبانیت و کلافگی
  • De Sire
  • دوشنبه ۲۷ اسفند ۹۷

هم‌سر ۳

من یک زنم، دلم که بگیرد هزار راه برای کنار آمدن با خودم دارم، مثلا میروم سراغ بِه‌های خشک شده روی میز و دانه دانه جمع‌شان میکنم و دلتنگی‌هایم را لابه‌لای‌شان میکارم. یا شاید بروم سراغ سیب‌زمینی‌ها و با دلتنگی‌هایم ریزریزشان کنم و برایت دمپختک بپزم، گاهی هم آرام و بی صدا روی برگ گل‌ها دستمال میکشم و غبار دلم را قاطی غبار برگ‌ها دور میریزم... اما راستش را بخواهی، هیچکدام از این کارها جای خورشید چشم‌هایت را نمیگیرد وقتی از پشت کوه‌ غصه‌ها سرک میکشی و شبم را صبح میکنی و نور می‌پاشی به دنیایم. راستش را بخواهی حتی وقتی خودم را سرگرم هزارجور کار ریز و درشت نشان نی‌دهم تا نفهمی دلگیر و خسته‌ام، باز هم سرزمین بی انتهای آغوشت تنها موطن آرامش‌بخش این دل بی قرار است‌... میدانی حتی اگر برای تمام مردم ژست زن‌های مستقل و قوی را بگیرم هردویمان میدانیم که پشت اقتدار من شانه‌های محکمی‌ست که دلم را قرص نگه می‌دارد... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین...

زنگ میزنم حالش رو بپرسم. میگه هم کلاسی بچه ش پا گرفته جلوش، بچه با صورت خورده زمین. میگم نتونی دستتو تکیه گاه کنی و با صورت زمین بخوری خیلی سخته. ناخود‌آگاه اشکام سرازیر میشه... از بچگیام اولین کسی بودی که میشنیدم میگفتن با صورت زمین خوردی... بدون دست ...

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷

ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود ...

به همسر گفتم چه حالی میشی اگه بفهمی که تمام زندگی شخصیت یه بازی پیشرفته ی آدم فضاییا بودی و همه چیِ همه چی از اول تا آخرش ساختگی بوده ... عاقل اندر سفیه نگام کرد ولی من واقعا جدی گفتم... گاهی احساس میکنم نکنه یه شوخی ساده باشم....

این روزا انواع و اقسام احتمالات رو درباره وجود انسان توی ذهنم میبافم... وای... این فکرا از وقتی به ذهنم جریان پیدا کردن که فهمیدم ما چقدر توی دنیا کم قدر و کوچیکیم... 

بعدا نوشت: دیوونه شدن توی یه برهه هایی از زندگی حق هرکسیه:))

پ.ن۱: حتی اگه به فرض محال همچین فکری درست میبود، بازم باید خالق این دنیای بی نظیر و قشنگ رو میپرستیدیم...

پ.ن۲: اینو امروز توی یه کانال علمی دیدم:

اگر بیگانگان فضایی در کهکشان آندرومدا وجود داشته باشند و با استفاده از تلسکوپى بسیار پرقدرت زمین را مشاهده کنند، هیچ نشانه اى از شهرها و تمدن بر روى زمین نخواهند دید و اگر خیلى خوش شانس باشند شاید بتوانند چند انسان اولیه را ببینند که در صحراى آفریقا پرسه مى زنند!



  • De Sire
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷

سوال اساسی

تمام ماه‌های قمری در ایران طبق تقویم پیش می‌روند. از جمله محرم و شعبان و رجب و غیره. 

فقط رمضان را به هلول ماه متوسل میشوند. 

خب پس تکلیف بقیه ماه‌ها چه می‌شود؟ مثلا ایت الله سیستانی امروز را اول رجب نمی‌داند. اینطوری که همه مناسبت‌هایمان در هاله ای از ابهام است... 



  • De Sire
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

تحویل سال بی تو...

همیشه از اینکه تاهل از تو دورم کند میترسیدم. از این که دیگر تحویل سال کنار سفره هفت سین ساده ای ننشینم که تو با دنیایی از عشق می انداختی تا دل من خوش شود ... عزیزترینِ دنیای من ... مهم نیست سال من کنار کدام سفره تحویل شود ، تا ابد تو اولین و بزرگترین دعای سال نوی منی...

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

کلافگی

دیشب از دستم در رفت و زیاد شربت حساسیت خوردم، امروز صبح همسر چندین بار بیدارم کرد تا بالاخره با چشم‌های پف کرده سر سفره صبحونه نشستم. زنگ اول که به سختی چشمامو باز میکردم، تمام تلاشمو کردم که تنش‌های تو ذهنم رو به بچه‌ها منتقل نکنم. زنگ دومه و دارم از بچه‌های کلاس چهارمی امتحان میگیرم. دلم میخواد فقط سرمو بذارم روی میز و بخوابم. چشامو که میبندم هرلحظه یکیشون صدام میزنه... راستش قبل از اینکه معلم بشم هیچوقت به این فکر نکرده بودم که معلما حق ندارن مریض بشن، حق ندارن پکر باشن، باید همیشه در بهترین حالت خودشون باشن وگرنه عملا اون روز و اون ساعت رو از دست میدن...

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷

مگه میشه؟؟

اون دختر طفل معصوم که اینجا هم گفته بودم سرطان داره، امروز اومد بهم گفت من سالمم . کلی خوشحال شدم ولی دلیلش واقعا منو شوکه کرد. سوتی های پزشکی اخه تا کجا؟ پرونده این دخترو با یه دختر دیگه عوض کردن. از روی عدم تطابق ازمایش ژنتیک پدراشون فهمیدن که اشتباه کردن. خداروشکر که هنوز طفلکی رو شیمی درمانی نکردن. و اون دختر بیچاره که مریض بوده و الکی بهش گفتن سالمی، و چه تاثیر گذاره از دست دادن فرصت و زمان توی سرطان... اینکه خونواده شاگرد من چقدر توی این مدت رنج کشیدن و هزینه کردن بماند...

این روزا زیاد از این سوتی ها میشنوم و یاد بچه های تجربی دبیرستان میفتم که  به هیچ وجه جزء خوبای مدرسه نبودن و الان به لطف دانشگاه ازاد پزشکن...

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷

واقعا کار درستی بود؟

بچه طفلکی کلاس چهارمی رو میخواستم بفرستم دفتر، کلی گریه کرد. واقعا نمیدونم با بچه هایی که به هیچ صراطی مستقیم نیستن چجوری باید تا کرد.  همش نگرانم که نکنه نباید... 


  • De Sire
  • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب