کتاب دفاع مقدس زیاد خوانده بودم. اما نه در موقعیتی که الان هستم. و نه کتابی که خاطرات یک زن جوانِ همسر شهید باشد با موقعیتی مشابه با من از جنبه های مختلف... اوایل نمیدانم با چه انگیزهای کتاب را سفارش دادم و با چه انگیزهای از همسر خواستم با هم بخوانیمش. شبی ده صفحه را بلند و به نوبت برای هم میخواندیم. تقریبا دو سوم کتاب را خواندیم و از آنجا به بعد آنقدر بیتابی و گریه من بعد از خواندن زیاد بود که همسر از ادامه مسیر انصراف داد و من ماندم و تلاشهایم برای تمام کردن کتاب. شاید چون اولین کتابی بود (در دایره مطالعات من) که صادقانه و بی قهرمانسازیهای مصنوعی نوشته شده بود، اینقدر به روحم فشار میآورد. دختری جوان، که تمام استیصال و رنج و بیقراریاش را میشد در سطر سطر کتاب دید... از لحظهای که کتاب را تمام کرده ام چیزی از وجودم را از دست دادهام. انگار که بخشی از آرامشم را... انگار که تکهای از وجودم در وجود فرزانه ذوب شده و با او همدردی میکند. فرزانه نماینده تمام دخترانیست که جنگ برای همیشه امید و آرامش قلب آنها را زیر خروارها خاک مدفون کردهاست. قطعا زمان خیلی چیزها را برایشان حل میکند اما نه "همه چیز" را....