- این چند وقت رو به رصدکردن گذروندم، رصد کردن خودم و دیگران، به دلایلی گذرم به وبلاگ قبلی خودم افتاد، حسرت خوردم که کاش از سال ۸۸ که وبلاگ نویسی رو شروع کردم و دوتا وبلاگ بلاگفا و سه تا وبلاگ بیان رو داشتم، همه اینا توی یه وبلاگ بود، همه چی ثبت شده بود، کاش وبلاگای قبلیم رو حذف نکرده بودم، کاش دفتر خاطرات های قدیمی‌م رو پاره نکرده بودم.... 

این روزا به‌خاطر یه سری مسائل بیشتر دقیق شدم توی احوالات خودم، اینکه چرا مرور نوشته‌های قبلیم حالمو بد میکنه، چرا اون وجهی از شخصیت من که توی نوشته‌هام بروز میکنه، برای ارائه به اطرافیان مطلوبم نیست، حتی برای ارائه به خودم، انگار که یه دخترک غرغروی خسته رو اون پایین مایینای وجودم قایم کردم، هیچ‌جا جز توی نوشته‌ها یا توی ذهنم، اجازه اظهار نظر نداره، تازه بعدا هم تلاش می‌کنم حذف بشه... به هر طریقی، و من می‌دونم که مشکلاتم در ارتباط با همین دخترک، فرسایش زیادی توی روحم به‌وجود میاره... راستش سال‌هاست که مطالعه می‌کنم توی حوزه روانشناسی، و حس می‌کنم واقعا چاره در این مسیر نیست... حس می‌کنم چاره فقط تویی که باید منو بغل کنی و نذاری ازت جدا بشم ... چاره تویی که همیشه نگاه پراز مهرت رو نثارم کردی و من ازت فرار کردم ... چاره تویی که وقتی حتی برای چند لحظه متوجهت میشم همه وجودم گرم میشه از محبتت، چاره تویی.. «یَا أَمَلِى وَبُغْیَتِى، وَیَا سُؤْلِى وَمُنْیَتِى...» 

 

- برای مساله ای این مدت زحمت زیادی کشیدم در رابطه‌ با دخترک، وقتی پریشب همسر جلوی مهمونا در مورد اون تلاش من با لحن شوخی از نظر خودش و تمسخر از نظر من صحبت کرد خیلی عصبی شدم ، چیزی نگفتم، نه اون موقع نه بعدا، اما غمش رسوب کرد توی دلم، تا اینکه امروز ستاره‌ی یه وبلاگ دوست داشتنی بعد از چند سال روشن شد تا این رسوب رو از دل من بشوره و ببره ... 

 

- آرومم وقتی به تو فکر می‌کنم ... حال دلم مثل چشماییه که زل زدن به روشنای قشنگ آفتاب، لابلای سبزی گلدونای خونه مادری ...  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌