ماه پیش که رفته بودیم شهرستان خونه ماماناینا، رفتم یه خرده کمدمو مرتب کنم، یه بسته پر از نامه پیدا کردم، اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان -که با همون مدرسه راهنمایی یکی بود و افرادش تغییری نکردن- سه چهارنفر از دوستام شروع کرده بودن به نامه نوشتن برای من، نمیدونم واقعا فازشون چی بود:)) * به هرحال نه تنها خودشون نامه مینوشتن، یکیشون دو تا خواهر داشت که اونا هم برای من نامه مینوشتن، ژانر نامهها متفاوت بود، یه سریشون خاطرهنویسی و کل کل فوتبالی بود، یه سری درددل، یه سری ابراز علاقه طور ، یه سری شبیه تمرین نویسندگی و شاعرانگی ... منم کلا آدم نه گفتن نبودم، بلد نبودم بگم خب این چه کاریه :)) برای همهشون جواب مینوشتم، برای هرکی به سبک خودش، خانواده اون موقعا تا همین دو سه سال قبل به من اسکار «خاله غصه خور»** داده بودن، بعد از دخترک دیگه واقعا فرصتی برای غصهی دیگران رو خوردن نداشتم، جدیدا دارم به شغل سابقم برمیگردم :)) . خلاصه که نامهها رو پیدا کردم ، یه کم به روابط فعلیم با نویسندههای نامهها فکر کردم، روابطی که دیگه وجود ندارن، یکیشون که بدو ورود به دانشگاه ما رو پیچوند و خودشم پیچید به بازی (احساس میکنم ادبیاتم خیلی عوض شده:)) )، دوتای دیگه رفتن یه دانشگاهی که شهره بود به کمدختر بودن و در نتیجه احتمال خیلی بالا در درگیر شدن با روابط متعدد عاشقانه و ... که این اتفاق هم براشون افتاد، یکی که توی مدرسه طولانیترین سجدههای بعد از نماز رو داشت الان کاملا معتقد به بیخداییه ... یکی دیگه هم که چادری بود الان با لباسی که در حد نیم متر از بدنش رو میپوشونه توی اینستاگرام عکس میپراکنه، برخلاف قبلیا که به محض ورود به دانشگاه راهشون جدا شد با یکی دیگه تا اغتشاشات سال قبل کجدار و مریز پیش رفتیم، اما به ناچار پذیرفتیم که مسیرمون محکوم به جدا شدنه، لااقل برای حفظ احترام ...
خلاصه که اکثر نامهها رو بدون اینکه بخونم دور ریختم، یهرو سفیدا رو هم آوردم دخترک نقاشی میکشه توشون :)
داشتم به این فکر میکردم که من حتی خودِ نوجوونم رو درک نمیکنم، اون گرایشای شدید به طرفداری از یه تیم فوتبال، پوستر چسبوندنا، گریه کردنا، توی سرما و گرما دنبال روزنامه و هفتهنامه رفتنا... وای به حال درک کردن یه نوجوون دیگه، و چه کار سختیه درک کردن نوجوونای این دوره، خدا به همه مامان و باباها سعه صدر بده ...
پاورقی:
*من وقتی به اون سالها و ارتباط دوستام با همدیگه فکر میکنم، میبینم که چه گرایشای عجیب و غریبی به اقتضای سنمون تجربه کردیم و همهشون هم گذرا بودن و بعد از گذشتن از اوج بحرانهای نوجوونی، اون گرایشا الان به نظرمون مسخره میان، یکی به شدت فوتبالی میشد ، یکی عاشق بازیگرای سینما، یکی خیلی وابسته به دوستاش، و متاسفانه عده ای این مورد آخر رو با تعبیر به گرایش به جنس موافق تبدیل به برچسبی برای نوجوون میکنن و با القای این مساله طرف رو خونهخراب میکنن... و رسانه هم که کارش رو خوب بلده، یه سریال فوق العاده دلچسب و تمیز و روانشناسانه مثل this is us میسازه، بعد توی دو تا فصل آخر، دختر نوجوون اون خونواده مقبوله و نقش محبوبه، میشه متمایل به جنس موافق، و همه چی هم خوب و گل و بلبل...
** خاله غصه خور رو توی شهر ما به کسی میگن که خیلی درگیر دیگرانه و مدام غصهشون رو میخوره، این اصطلاح رو شمالیها هم دارن
+ اگه دوست داشتید از نوجوونی خودتون و توقعاتتون از بقیه بگید. و از اینکه چطوری با نوجوونای این نسل ارتباط میگیرید