۳۱ مطلب با موضوع «خاطره_طور» ثبت شده است

قضاوت

به نام خدا 

 

امروز رفته بودم بیمارستان برای یه سری کارا، یه خانوم بارداری هم اومده پرونده تشکیل بده، کم سن و سال بود، باید همه سونوگرافی‌ها و آزمایشای دوران بارداری رو به ترتیب می‌چید تا اون ماما سریع اطلاعات رو وارد پرونده کنه. این کارو درست انجام نمیداد. ماما چندین بار شماتتش کرد و یه جمله ای رو تکرار کرد: "اگه یه خانوم ۴۰ ساله بودی ازت توقع نداشتم ولی تو که ۱۸ سالته چرا اینطوری هستی" 

اون خانوم هم چیزی نمی‌گفت. دوباره حیرون بین سونوگرافی‌ها دنبال بعدی می‌گشت. آخر سر آروم  به ماما گفت خانوم من درس نخوندم، پدر و مادرم از هم جدا شدن و من نتونستم درس بخونم... 

چقدر دقت نمی‌کنیم به احتمالات... خیلی براش غمگین شدم که حداقل بیست دیقه داشت این فشار رو تحمل می‌کرد تا بتونه کاری که در توانش نبود رو انجام بده... :( 

 

 

پ.ن : دوست بزرگواری که به صورت ناشناس کامنت توصیه و نصیحت میذارید، اخه من دیگه سن و وضعیتی نیستم که با مسائلِ معماگونه روبرو بشم و حوصله‌شون رو داشته باشم :) شرمنده که لطفتون برام بی‌فایده بود. اگه علاقمندید نظرتون خونده بشه (خصوصا نظرات توی این سبک) اصولا باید اول جرات معرفی خودتون رو داشته باشید

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

ثبت لحظه ها

یکی از اوقاتی که خیلی دلم میخواد بیام اینجا و بنویسم و اون لحظه رو تافت بزنم که بمونه وقتیه که یه کتاب خوب میخونم و یا یه فیلم خوب می بینم. امروز کتاب آبنبات هل دار از مهرداد صدقی رو تموم کردم. خیلی لذت بردم ازش. از نوع طنزش، نوع بیان مطالبش، واقعا لذت بردم... این روزا که نیاز به روحیه ی بیشتری داشتم از دو تا اهرم کمکی استفاده کردم. یکی همین کتاب آبنبات هل دار که با خوندنش میخندیدم و کیف میکردم یکی هم سریال عاشقانه که هرچند خودِ سریال چیز جذابی نداشت ولی بازی هومن سیدی شاهکار بود. با اونم خیلی خندیدم و از افکار آزار دهنده رها شدم ... 

 

پی نوشت : گردونه اپلیکیشن طاقچه رو که از دست ندادین؟؟ اگه درجریانش نبودین حتما دریابیدش

  • De Sire
  • پنجشنبه ۲ مرداد ۹۹

واگویه* 1

سلام

 راستش من یه وقتایی احساس تنهایی میکنم. چون که هیچوقت از اون دسته آدما نبودم که تلفن رو بردارم و زنگ بزنم به خواهرم یا مادرم یا دوستم، و گریه کنم یا مثلا گلایه کنم. البته گهگاهی هم که میخوام این کارو بکنم وقتی زنگ میزنم انقدر مورد اصابت رگباریِ گلایه و درددل طرف مقابل قرار میگیرم که فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکنم :)) یه زمانی بقیه زیاد این کارو با من میکردن، گوش شنوای بقیه بودم. و خودم با انباشته ای از حرف ها درونم، روز به روز ضعیف تر میشدم. تا جایی که سعی کردم با حرف ها و کارام به بقیه بفهمونم که دیگه علاقه ای به ادامه این روند ندارم. شاید اگه ایمانم قوی تر بود میتونستم سنگ صبور خوبی باشم ولی در این حالت روحیِ خودم، توان ادامه این روند رو نداشتم. همین احساس تنهایی ها من رو به سمت وبلاگ نویسی سوق داد. از سال 86 وبلاگ نویسی کردم در حدود 10 تا وبلاگ مختلف. دلیلم هم برای عوض کردن وبلاگ هام این بود که بعد از مدتی یکی از آشناها آدرس وبلاگم رو به یه طریقی به دست می آورد و من دیگه در اون وبلاگ راحت نبودم. و البته به طرز عجیبی بعد از مدتی با خواننده های وبلاگم احساس آشنایی میکردم و یکی دوباری هم به این دلیل وبلاگم رو عوض کردم. اینا رو گفتم که بگم قرار بود این وبلاگ مونس تنهایی من بشه. ولی نمیدونم چرا اینجا هم دست و دلم به نوشتن نرفت. احساس میکنم دنیا کوچیکتر از اونیه که بشه راحت نوشت و مطمئن بود که کسی بالاخره یه روزی پیدات نمیکنه. ولی تصمیم گرفتم هرجور شده اینجا بنویسم. با راهکارهای امنیتی مختلف مثل رمزگذاشتن یا حذف کردنِ پست های قبلی به مرور زمان، خلاصه یه طوری که بهم احساس آرامش بده برای نوشتن.

شما بزرگوارانی که من رو اینجا همراهی می کنید ،  میدونم که چیز به درد بخوری از وبلاگ من نصیبتون نشده و نمیشه، و فقط لطف می کنید و حرفای من رو میخونید و همدلی می کنید. ازتون ممنونم . از این به بعد پست های خیلی شخصی تر و به درد نخور تر !!  رو با عنوان واگویه منتشر میکنم تا شما بدونید و وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید.

و یه خواهش دارم ازتون، یه مدتی اگه محبت کنید و بعد نمازاتون حتی به اندازه یه میلی ثانیه من رو از ذهنتون رد کنید و برام دعا کنید ممنون میشم. محتاجم به دعاتون

  • De Sire
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

روابط اجتماعی

سلام و رحمت الله

 

* نمیدونم چقدر میشه شخصیت دنیای واقعی آدم‌ها رو به وبلاگ اون‌ها مرتبط کرد. ولی من همون‌طور که توی دنیای واقعی اطرافیانم رو به شدت فیلتر می‌کنم اینجا هم همین‌کار رو می‌کنم. هیچوقت آدمی نبودم که صد تا دوست صمیمی داشته باشم. و این‌جا هم آدمی نیستم که صد تا وبلاگ رو دنبال کنم، بخونم و کامنت بذارم. همون‌طور که توی دنیای واقعی تا لزومی نبینم و حرفی برای گفتن نداشته باشم تماشاچی و شنونده صحبت بقیه هستم این‌جا هم سعی می‌کنم تا وقتی حرف مفیدی نداشته باشم کامنتی نگذارم. ولی با دقت میخونم همون‌طور که با دقت گوش می‌کنم.

از همین معدود وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم تا به حال چند تا وبلاگ بسته شده و نویسنده‌هاش خداحافظی کردن . یا دائم یا موقت! من دیگه به دلیل کهولت سن توانش رو ندارم دنبال دوستای خوب وبلاگی بگردم. :) امیدوارم همه تون برگردید و دوباره بنویسید...

 

* دیشب تنها بودم و در تنهایی دنبال یه فیلم آرومِ حال بد نکنِ غیرغمگینِ وطنی می‌گشتم که دوستم "نفس"ِ نرگس آبیار رو پیشنهاد داد. دیدم و لذت بردم. داستان حول محور یه دختر بچه ست. قبل از انقلاب، اطراف تهران، با یه پدری که مشکل تنفسی داره، مادرش فوت شده، و اینا 4 تا بچه ان. نامادریِ پدرش ازشون مراقبت می‌کنه با بازی عالیِ پانته‌آ پناهی‌ها... راستی که مونث بودن یه چالش پیچیده ست که می‌تونه خیلی جذاب و گاهی خیلی غم‌انگیز باشه ... هرچند انسان بودن کلا اینطوره ولی مونث بودن یه امتحان خاص تره برای ماها ...

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۹

علم بهتر است یا ثروت

برای ما حاشیه ی تهران نشین ها، علی الخصوص "مثل من"هایی که هنوز باورِ جدایی از تهران و سازش با بی امکاناتی شهرهای حومه میسر نشده، زندگی برزخ‌هایی دارد. مثلا اینکه برای هر کاری باید سوار بر پراید مدل ۸۲ تلق و تولوق کنان - و البته نگران تمام شدن سهمیه بنزین - خودمان را به تهران برسانیم تا بهره ای از امکانات تمرکز یافته در پایتخت ببریم. امکاناتی که به طور ناعادلانه ای سخاوتِ تا ۲۰ کیلومتر آنطرف تر رفتن را هم ندارند. امروز هم برای آزمایش خون روانه تهران شده ایم. ساعت ۶ صبح است و هنوز حرف های مجتبی شکوری توی گوشم زنگ می‌زند (اگر علاقمندید از این لینک ببینید و اگر علاقمند نیستید هم خواهش میکنم ببینید. فقط بیست دقیقه وقتتان را می‌گیرد) . حرف‌هایی که دیشب گوش کردم تا زودتر خوابم ببرد اما تا نزدیک صبح خواب را از چشمم دزدید. همسر زیر بار گوش کردن آن پادکست نمی‌رود. غری میزنم و خلاصه اش را می‌گویم و او هم دلگیر می‌شود اول صبحی ولی به شوخی و برای عوض کردن حال من متلکی بار شکوری می‌کند و موضوع دیگری را پیش می‌کشد. می‌رسیم به آزمایشگاه شیک و پیک نسبتا بالاشهری. درمانگاهی که همیشه می‌رفتم این آزمایش‌ها را انجام نمی‌دهد. خانمِ نمونه گیر با احترام راهنمایی ام می‌کند. از من به خاطر درد احتمالی عذرخواهی می‌کند. مدام حالم را می‌پرسد. حداقل ۵ دیقه فرصت می‌دهد تا حالم جا بیاید بعد از روی صندلی بلند شوم (هرچند که حالم کلا از جا درنیامده بود). تفاوت عجیب و غریب رفتارشان و شدت احترامشان متعجبم می‌کند. با خودم صحنه هایی که توی بیمارستان ها و درمانگاه های دولتی دیده ام را مرور می‌کنم. به احترامی که با پول خریده‌ام فکر می‌کنم. به احترامی که خیلی از مردم نمی‌توانند با پول بخرند فکر می‌کنم... حرف های مجتبی شکوری را توی ذهنم مرور می‌کنم... خدایا در "انی اعلم ما لاتعلمون"ت چه نهفته است که ارزش این همه رنج را دارد....

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹

فروردین نود و نه

به نام خدا

1 - میخواستم عنوان مطلب رو "نود و درد" بنویسم، دیدم هنوز که یک ماهش هم نرفته، هنوز که خدا هست، شاید اون سالایی که شعر " سال نود و درد عجب سال بدی بود" رو میخوندیم ناشکری کردیم که سال نود و نه این شد، خلاصه که باشه همون "نود ونه ". به امید اینکه آخرین سال هزار و سیصدی رو با شادی و خوشی ادامه بدیم. نه فقط برای من، برای همه دنیا، و این دعا مستجاب نمیشه مگر به اومدن شما آقاجان ... شادی و خوشی محض توی این دنیا هیچوقت سهم کسی نبوده، و هیچوقت نعمتای خدا بین بنده هاش مساوی تقسیم نمیشه، اما میشه که بااومدن شما به "عدالت" تقسیم بشه.

امروز 24 فروردینه، الان که این مطلب رو می نویسم، عمیق ترین حس هایی که دارم نگرانی و دلتنگیه. نگران عزیرای زندگیم، نگران همه مردم، دلتنگ خانواده م که امسالم رو بدون اونا شروع کردم و خیلی سخت دارم ادامه میدم. با تماس تصویری هایی که یه طرفش همیشه اشک هست، اشکایی که یا سرازیر میشه یا به سختی توی چشم ها مهار میشه. و خدایا من به چیزی که سهم ما قرار دادی راضی ام ... و ازت میخوام هیچ کسی رو با رنج عزیزاش امتحان نکنی...

 

2 - این روزا با اهداف سال جدیدم مشغولم و یکی از مهم ترین اون ها غلبه بر اهمال کاریه. دامی که همیشه جلوی پیشبرد اهداف و کارای مهم پهنه.دارم مطالعه میکنم و امید دارم که امسال شکستش بدم ... ان شاء الله

 

3-  به یکی از هم دانشگاهی هام که حدود 8 سال ازش بیخبر بودم پیام دادم و احوالاتش رو جویا شدم. مهندسی کامپیوتر میخوند توی یکی از بهترین دانشگاهای ایران و ارشد هم یه رشته خوب توی یه دانشگاه خوب. و حالا که ازش پرسیدم چیکار میکنی، گفت بچه داری ... بعد از دو سال کار استعفا داده و توی خونه مونده به خاطر بچه ش. و من هیچوقت نمیتونم این تعارض بین سرکار رفتن و نرفتن مادرا رو برای خودم حل کنم....

4 - دو تا فیلم دیدم که دلم میخواد در موردشون بنویسم که فراموش نکنم

 

* jumanji 1995  رو دیدم. خوب بود. برای من که خیلی سخت جذب فیلم ها میشم راضی کننده بود. در حد سرگرم شدن ... دو تا بچه شروع میکنن به یه بازی که مراحلش توی دنیای واقعی اتفاق میفته و فقط یه بازی نیست. اگر بخوان اثرات مراحلی که اتفاق افتاده از بین بره باید بازی رو تموم کنن. قسمت های بعدیش رو نمی بینم چون بعید میدونم دیگه بیشتر از این برای این نوع فیلم کشش داشته باشم

 

* Forrest Gump از اون دسته فیلم هایی بود که بعد از دیدن از روی هارد حذفش نکردم چون دلم میخواد دوباره ببینمش. دوسش داشتم و از دیدنش واقعا لذت بردم . همه فیلم روایتیه از مردی که روی یه نیمکت نشسته و داستان زندگیش رو برای افرادی که میان و روی اون نیمکت می شینن تعریف میکنه. یه آدم معمولی با ضریب هوشی پایین که به موفقیت های بزرگی میرسه. یاد اون برنامه کتاب باز میفتم که دکرت شکوری در ستایش معمولی بودن صحبت میکرد... بازی تام هنکس فوق العاده ست. شاید یه بخشی از علاقه م به دوباره دیدن فیلم ، دقت بیشتر به بازی تام هنکسه. وقتی نقدهای فیلم رو میخوندم بازیگرایی که قبل تام هنکس باهاشون صحبت شده بود برای این نقش رو می دیدم ، خدا رو شکر میکردم که این نقش رو به تام هنکس دادن. مگه ممکنه کسی بهتر از اون بتونه این نقش رو بازی کنه....

 

 

  • De Sire
  • يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۹

حرف مردم

بسم الله 

امروز رفته بودم پارک بانوان ورزش کنم. دو سه تا خانوم نزدیک به من ایستاده بودن و صحبت میکردن. مکالمه شون برام جالب بود:

- کرونا هم که وارد ایران شده 

+ عه؟ کی گفته ؟ 

- وارد شده . تلویزیون نشون داد 

+ من ندیدم . واقعا تلویزیون گفت؟ 

-تلویزیون که چیزی نشون نمیده بابا ( من : :| . جمله قبلیِ گوینده : | ) 

+ حالا کدوم شهر اومده؟ 

- نمیدونم کجا بود فقط میدونم اومده

+ هیچ کاری هم نمیکنن اینا. باید پیشگیری کنیم. میگن ده دیقه (:| ) باید دستتو بشوری هر دفعه

 

پ.ن. به ناتوانی مسئولین در مقابل انواع بحران ها اعتقاد راسخ دارم و فقط از خدا میخوام که در مقابل بلاها از همه مون محافظت کنه 

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۴ بهمن ۹۸

موجود به درد نخور

از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنهایی خو کرد تا بتونه از خودش محافظت کنه، چجوری یهو بعد ازدواج باید عادت کنه به رفت و آمدای زیاد و مهمون اومدنای زیاد.  پس چرا اسم من رو به جرم  اینکه زیاد از مهمون اومدن استقبال نمیکنم (حتی اگه تنها عضو خونواده م توی شهر غریب باشه) میذاری موجود به در نخور.  یاد بگیر ادما رو با علم به گذشته شون قضاوت کن  حتی اگه اون ادم خودت باشی:/ منم یاد میگیرم خصوصیات بدم رو کم کم اصلاح کنم. باید از این به بعد هر هفته یه مهمون دعوت کنم. کم کم عادت میکنم به رفت و آمد ... 

  • De Sire
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

بر زمینت میزند نادان دوست ...

این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 

اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه ...

رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع یه شکلات برداشتم و تشکر کردم، که یهو دیدم دستشو اورد زیر چونه م صورتمو برد بالا و گفت: " خوشگلم تو خودت مث عروسکی، چرا اینطوری میای تو کوچه و خیابون" ، من انقد شوکه شدم، انقدر یه چیزی درونم فرو ریخت، که اصلا زبونم باز نشد بگم من هیچ آرایشی ندارم، یا بگم به توچه، یا هرچیز دیگه ای، نفهمیدم نمازمو چطوری تند تند فرادی خوندم و زدم بیرون... 

من دارم به سی سالگی نزدیک میشم، من از بچگی همیشه به خاطر نوع حجابم تایید شدم، من سابقه مسجد رفتنم بیشتر از بیست ساله، این "من" دیگه نمیتونم پامو توی اون مسجد بذارم، وای به حال نگاهای چپ چپی که به بدحجابا میشه توی جاهای مذهبی، وای به حال تیکه هایی که بهشون میندازن، وای به حال جامعه ای که مذهبی هاش بیشتر از جذب، دفع رو بلدن ...

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸

تاب آورانه

به دنیا فکر میکنم . به آدم ها. به داشتن ها و نداشتن هایشان. دیروز روز عجیبی بود . از همان اول بامدادش. با م حرف میزنم . یک سال پشت کنکور ماند تا دکتر شود. دکتر شد. چند سالی بیخبر بودم و او هم ساکت. مطمئن بودم خداروشکر خوشبخت است چون توی عکس هایش ، هم لباس سفید دکتری تنش بود و هم لبخندهای کنار معشوقش به راه بود. بعد از چنددد سال، واقعا چند سال، چند سالی که برای نوع رابطه ما در دبیرستان عجیب بود، یک طوری سر صحبت را باز کرد، گفتم "به سلامتی عروسی کردین یا عقدین هنوز؟" گفت دوسال پیش عروسی کردیم یک سال پیش جدا شدیم.  دیشب هم که خواستم تولدش را تبریک بگویم گفت تصادف کرده، یک تصادف بد، و یک پرونده ی پاپوش طور هم توی دادگاه برایش ساخته اند و باید کلی پیاده شود برای وکیل گرفتن.  غمگین شدم . ولی لابلای صحبت هایش هنوز خدا را شکر میکرد.... 

احساس میکنم زمینه زندگی آدم ها، در امیدشان به آینده و تاب آوری شان در مقابل مشکلات، خیلی تاثیرگذار است... 

 

و احساس میکنم که خیلی کم دعا میکنم . خیلی کم به یاد دیگران م. خیلی کم سرم را از لاک مشکلات و مشغولیت های خودم بیرون میاورم. دیروز وقتی ساعت ۷ صبح ف زنگ زد و گفت به همسرت بگو موقع رفتن سرِ کار، حواسش باشد که چشمش به خورشید نیفتد، فهمیدم. آدم ها میتوانند خیلی جلوتر از نوک بینی‌شان را ببینند حتی وقتی مثل ف غرق در گرفتاری اند.

 

  • De Sire
  • جمعه ۶ دی ۹۸
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب