۸ مطلب با موضوع «همسرانه» ثبت شده است

زندگی مشترک و حد و مرزهایش 1

شاید اگر قرار باشد یک کتاب را در دنیا، با توجه به ویژگی‌های شخصیتی‌ام، انتخاب کنم و هزار بار بخوانمش و فکر کنم و فکر کنم، همین کتاب را انتخاب می‌کنم. البته وقتی می‌خوانمش، یک‌طورهایی به ذهنم و روحم فشار می‌آید... که چرا پس تا حالا اینطور بوده‌ام... اما از آن فشارهایی ست که برای رشد کردن باید تحملش کرد. میم میگفت که یکی از بستگانشان، با سه کتاب زندگی می‌کند، آنقدر آن‌ها را خوانده که همه جمله‌ها را حفظ شده. حالا من باید با این کتاب زندگی کنم تا همه جمله‌هایش ملکه ذهنم شود... آخرین باری که با همسر برای خرید کتاب رفته بودیم، ( آه که چقدر دلم برای خرید رفتن تنگ شده) ، من دنبال کتاب‌های تربیت فرزند بودم، اما صدایی درونم می‌گفت: "بنده خدا تو که هنوز تعار‌ض‌های زندگی مشترکت را حل نکرده‌ای، کتاب تربیت فرزند خواندنت چه صیغه ایست، تو هنوز خودت را تربیت نکرده‌ای" و من به حرفش گوش کردم و این کتاب را خریدم. و حالا در تلاشم برای تربیت خودم. و امروز که به یک جمله از کتاب رسیدم، از شدت فشاری که به روحم آورده است، احساس نیاز به نوشتن پیدا کردم ... نه که این جمله را برای بار اول باشد که می‌خوانم و می‌شنوم، بلکه برای بار اول است که تمام قد با آن روبرو می‌شوم.

جمله مزبور این است: " اجازه نداریم بگوییم : اگر این کار را بکنی یا آن طور باشی، دوستت دارم." و در ادامه : " خدا ما را آزاد آفریده است. پس استوار بایستید و زیر بار اسارت نروید. هنگامی که احساس کنیم تحت سلطه قرار گرفته‌ایم، آزادی ناپدید می‌شود و عشق به خطر می‌افتد."

با خواندن این جمله، به یاد پدر و مادرها و همه بزرگ‌هایی افتادم که چقدر این جمله را در گوش بچه‌ها می‌خوانند: " اگه این کارو بکنی دیگه دوسِت ندارم". ما با این جمله بزرگ شده‌ایم. که باید کاری را بکنیم که بقیه دوستمان داشته باشند... بقیه باید از کارهایمان خوششان بیاید. خودمان، خدا، حق، و... هیچ‌کاره‌اند. و به تبع آن یاد گرفته‌ایم انتظار داشته باشیم بقیه کاری را بکنند که دوستشان داشته باشیم. ما خوشمان بیاید... از نه شنیدن عاصی می‌شویم و کلافه...

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹

خاله خانباجی

با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن . همون طور که از پدر و مادر و خانواده خودمون به دل نمی گیریم از اونا هم به دل نگیریم ولی اخرش به این نتیجه رسیدن که اونا ما رو "عروس" خودشون میدونن خب ما چطور اونا رو پدر مادر خودمون بدونیم. چه داستان دنباله دار و خسته کننده و کلافه کننده ایه این داستان عروس و خانواده شوهر... 

شما هم این مشکلات رو توی خانواده تون دارید؟ شما عروستون رو عروس می دونید یا عضوی از بن اصلی خانواده؟

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸

همسرانه

- امروز خیلی کار کرده بود و از همه سخت تر اینکه بدون لباس گرم و دستکش رفته بود بالای دکل. بازم مثل روزای قبل دیر اومد. خیلی دیر . وقتی اومد خیلی سعی کردم سرحال باشم ولی اخرش زدم زیر گریه. اونم خسته و کوفته ... چقدر غربت سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم ... 

- مهمون داشتیم امشب، تا رفتن و جمع و جور کردیم نزدیکای ۱۲ شد، براش تعریف کردم که امروز مجتبی شکوری در مورد سوگ حرف میزد ، در مورد سوگواری، در مورد اهمیتِ احترام گذاشتن به سوگواری دیگران برای مشکلاتشون، اخرش بهش میگم من یه سوگی دارم ، براش تعریف میکنم که از فلان اتفاق خیلی غمگینم ، بهم میخنده و میگه برای چیزی سوگواری کن که ارزش داشته باشه و بلافاصله از خستگی خوابش میبره :/ 

من :| 

سوگم :| 

مجتبی شکوری :|

 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

دلخوشی

دیشب بعد دو سه روز انزوای ارتباطی بالاخره رفتیم سراغ سروش و ایتا.  دوستم میگه تمام دلخوشیامونو ازمون گرفتن، با خودم فکر میکنم اگه مثل من چند روز همسرشو نمیدید و دلش لک میزد واسه اینکه صداش و عطرش توی خونه بپیچه و اصلا نمیدونست کی برمیگرده خونه، بازم به فضای مجازی میگفت دلخوشی؟ 

بعد انگشت اشاره رو میگیرم طرف خودم، به خودم میگم اگه توام به اونایی فکر کنی که وضعشون بدتر از توعه، به خیلی از داشته های الانت میگی دلخوشی و دیگه از صبح تا شب بغض نمیکنی یه گوشه بشینی... 

 

- دیروز کیک پختم و با ابمیوه و چند تا خرت و پرت رفتم جلوی در محل کارشون. حس ملاقاتی با زندانی ها رو داشتم

 

- خدا رو شکر میکنم که توی همچین شرایطی قرار گرفتم تا بفهمم این مملکت با خون دل خوردن یه عده ای سرپاست و قدر ارامشمو بیشتر بدونم 

 

- با خودم فکر میکنم اگه نبودن خانواده هایی که بدون هیچ چشمداشتی جگرگوشه هانو بذارن وسط برای امنیت این خاک، چند سال دیگه باید مردمی که معلوم نیست چه وضعی دارن به حال تاریخشون حسرت بخورن ... 

 

- برام مهم نیست که یه عده همه چی رو با پول حساب کتاب میکنن، وقتی جواب گلایه هامو از کم بودن حقوق و مزایا با این جمله میدی که "ما سرباز مملکت امام زمانیم" دیگه چه چشمداشتی به حرف دیگران دارم و  چه غصه ای از قضاوتشون...

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸

هر گلی که از پیراهنم بروید ادامه آغوش توست ...

امروز شاید به ظاهر یه آزمون رانندگی بود و یه رد شدن ساده برای اولین آزمون و منتظر یه فرصت دیگه شدن، ولی برای من روز عجیبی بود.  سه ساعت و ربع توی گرما کنار من نشستی، بهم روحیه دادی، بهم آرامش دادی و بعد از پیاده شدن از ماشین دستتو دورم حلقه کردی و گفتی فدای سرت . شاید به ظاهر  اتفاق ساده ای باشه اما انقدر منو به اوج آسمون برد که امروز برای اولین بار، خیلی عمیق ، به خونه مون احساس دلبستگی کردم. باورت میشه که امروز برای اولین بار رفتم توی آشپزخونه و سرک کشیدم توی کابینتا ببینم بهترین چیدمان ممکن چیه. ببینم چی رو میشه جابجا کرد و چی رو میشه مرتب کرد، مرتب کردن از سر ذوق نه از سر اجبار... باورت میشه ذوق زنانه ی من توی پناه مردونه ی تو بیدار شد؟ به همین سادگی ... بعضی وقتا دل آدمای توی پیله پیچیده ای مثل من خیلی دیر نرم میشه...

  • De Sire
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

هزار سال برآید همان نخستینی ... (۲)

توجه: هرانچه در متن بیان شده احساس من نسبت به عروسی های متداول هست نه قضاوتم در مورد اشخاصی که این کارو میکنن. و نهایت احترام رو برای عقیده و سلیقه هرکسی برای شروع زندگیش قائلم.  

 

 

پارسال همین ساعتا بود که من مثل همه اتفاقاتِ قبل از عروسی، توی روز عروسیم هم شبیه عروسای دیگه نبودم. و این البته تصمیم خودمون بود. نمیخواستم توی عروسیمون گناه باشه و هیچ علاقه ای هم نداشتم که مثل عروسی های متداول برم ارایشگاه و بعد یه چادر بندازم روی سرم کورمال کورمال بیام تا توی سالن، اونجا چار تا خاله زنک بیان به ارایشم گیر بدن و بیکار بشینیم همدیگه رو نگا کنیم و مراقب باشیم کسی نرقصه، بعدشم دوباره چادر بندازم رو سرم برم خونه مون. بنابراین تصمیم گرفتیم عروسی مون شبیه مهمونی باشه، من لباس عروس محجبه تنم کنم و مثل همه مهمونی ها دور هم باشیم . و البته خدا خیلی کمک کرد و با یه گروه خوب اشنا شدیم که باعث شدن عروسیِ کاملا شاد و به لطف امام زمان بدون گناهی باشه . میتونم بگم بزرگترین تصمیمی بود که توی زندگیم گرفته بودم و چقدر به خاطرش اذیت شدم. تقریبا از دو هفته قبلش که ما با تالار تصمیممون رو درمیون گذاشتیم و قرارداد رو نهایی کردیم و کارتا رو چاپ کردیم و توشون نوشتیم که "تالار خانم ها و اقایان مجزا نیست" فشارا شروع شد. علی الخصوص از طرف برادر و خواهرای خودم . من هر روز گریه میکردم و همسرم دلداری میداد و میگفت من پشتتم نگران نباش. و خیلی لذت بخش بود که همه و همه اون شب خیلی هیجان زده بودن از این نوع عروسی و بعد از اون چند نفر از نزدیکان به تقلید از سبک ما عروسی گرفتن یا سعی کردن بگیرن و نشد ... خدا رو شکر که به لطف امام زمان ، زندگیمون رو بدون گناه و با زمزمه قشنگ امام زمانی توی مراسممون شروع کردیم...

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸

هزار سال برآید همان نخستینی ... (۱)

کم کم داریم به یک سالگی زندگی مشترک مون نزدیک میشیم . یه سال غم و شادی، یه سال قهر و آشتی، یه سال تلخ و شیرین، زندگی بالا پایین زیاد داشت واسمون . پارسال یه همچین روزایی بود که خیلی تنها بودیم . تو تنهاتر از من، من تنهاتر از تو ، خدا رو داشتیم و همدیگه رو . من تنهایی جهیزیه میخریدم تو تنهایی دنبال وام میدویدی که بتونی خونه اجاره کنی، من تنهایی وسیله میچیدم تو تنهایی دنبال پول بودی که بتونی مراسم عروسی بگیری اونجوری که من دلم میخواد، اصلا چرا میگم تنهایی، من تو رو داشتم و تو منو ، هردومون هم خدا رو ... چقد قصه دارم تو دلم از اون روزا، چقددد اشک و خنده ها رو کنار هم چیدیم تا شد خونه ی قشنگ زندگی مون، ... میدونی توی این یک سال یه لحظه هایی بود که حس کردم خسته ام، بریدم ، کلافه ام ، ولی هیچوقت احساس نکردم اشتباه کردم . هیچوقت احساس نکردم این راه رو باید برگردم تا برسم اول خط و از یه راه دیگه برم ... یادش بخیر پارسال همین روزا رو ... 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

هم‌سر ۳

من یک زنم، دلم که بگیرد هزار راه برای کنار آمدن با خودم دارم، مثلا میروم سراغ بِه‌های خشک شده روی میز و دانه دانه جمع‌شان میکنم و دلتنگی‌هایم را لابه‌لای‌شان میکارم. یا شاید بروم سراغ سیب‌زمینی‌ها و با دلتنگی‌هایم ریزریزشان کنم و برایت دمپختک بپزم، گاهی هم آرام و بی صدا روی برگ گل‌ها دستمال میکشم و غبار دلم را قاطی غبار برگ‌ها دور میریزم... اما راستش را بخواهی، هیچکدام از این کارها جای خورشید چشم‌هایت را نمیگیرد وقتی از پشت کوه‌ غصه‌ها سرک میکشی و شبم را صبح میکنی و نور می‌پاشی به دنیایم. راستش را بخواهی حتی وقتی خودم را سرگرم هزارجور کار ریز و درشت نشان نی‌دهم تا نفهمی دلگیر و خسته‌ام، باز هم سرزمین بی انتهای آغوشت تنها موطن آرامش‌بخش این دل بی قرار است‌... میدانی حتی اگر برای تمام مردم ژست زن‌های مستقل و قوی را بگیرم هردویمان میدانیم که پشت اقتدار من شانه‌های محکمی‌ست که دلم را قرص نگه می‌دارد... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب