۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

عابر

به نام خدا 

فاطمه دو ماه و یازده روزش شده. واکسن دو ماهگیش رو که زدیم همه مون مریض شدیم. دکترا گفتن امیکرونه، ما که اخرش نفهمیدیم امیکرون بود یا سرماخوردگی. توی این ۷۱ روز بالا پایین زیاد داشتیم. شادی و غم زیاد داشتیم... یاد گرفتم قوی تر باشم. یاد گرفتم کمتر احتمالات بد بدم و منفی فکر کنم ( فقط کمی کمتر)... ولی هنوز نمیدونم با این غم یهویی که میریزه تو دلم چیکار کنم. امشب تصمیم گرفتم بهش اجازه بدم بیاد و رد بشه و بره. باهاش مبارزه نکنم. دست و پا نزنم. به خودم اجازه بدم غمگین باشم. برای چند ساعت. اینطوری شاید بهتر باشه... امتحانش که ضرر نداره. 

 

- شده دلتون بخواد با یکی حرف بزنید و هرچی فکر کنید ببینید کسی نیست؟ اینجور وقتا چیکار میکنید؟

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

الحمدلله علی کل حال

سلام و رحمت الله 

 

من احساس میکنم وقتی حرفی رو میزنی خدا توی یه امتحانی میندازتت که بفهمی اون حرف رو راست میگفتی یا دروغ... مثلا وقتی میگی الحمدلله علی کل حال، باید توی حال های مختلف امتحان پس بدی:)) 

توی این دو ماهی که در خدمت فاطمه خانوم بودیم، خیلی چیزا رو تجربه کردیم، جالب ترینش بیرون بردن فاطمه ست. که عموما توی این مدت دکتر و مرکز بهداشت بوده که بچه های زیادی رو اونجا می بینیم. وقتی وارد میشیم یه عده زیادی مادرِ بچه به بغل می بینیم که لباسای خوشگل تن بچه هاشون کردن و اروم روی پاشون خوابوندن‌شون. معمولا حتی یکی از بچه ها (اعم از نوزاد و غیره) صداشون در نمیاد. حتی اونایی که مریض بدحالن :)). و ما از لحظه ای که وارد میشیم با گریه های ممتد فاطمه در مرکز توجهیم. هرکس یه چیزی بهمون میگه. یه نگاهی میکنه. فاطمه با لباسای راحتی خونگیه چون وقتی میخوایم لباساشو عوض کنیم به حدی جیغ میزنه که دیگه عنان کار از دستمون درمیره، لباساش باید انقد گشاد باشن که یقه از پا دربیاد وگرنه یقه رو سمت سرش ببریم باید تا نیم ساعت جیغ گوش کنیم، واسه همین همه لباسای رسمی ترش مونده توی کمد و یکی یکی دارن کوچیک میشن، موقع بیرون رفتن میذاریمش توی قنداق فرنگی و انقد جیغ میزنه و دست و پا میزنه که همیشه دکمه هاش رو باز میکنه و پاهاش بیرون میزنه. جوراباش رو هم انقد پاهاشو به هم می‌کشه که از پاش میفته. همه همسایه ها زمان اومدن و رفتن ما رو با جیغای فاطمه میفهمن :)) 

دیروز که برای واکسن زدن رفته بودیم انقد بازخوردای رنگارنگ گرفتم که وقتی رسیدیم خونه یه دل سیر گریه کردم. آره شاید من یه مامان بی تجربه باشم که نمیتونه این مسائل رو‌به بهترین شکل حل کنه، ولی این بهترین حالت منه... این نتیجه همه تلاش منه، کاش یه خرده آدمایی رو که با ما متفاوتن رو درک کنیم و کمی فکر کنیم به اینکه شاید اون همه راهایی که ممکن بوده رو تست کرده. قطعا خود منم توی موقعیت هایی قرار گرفتم که کسی‌رو درک نکردم و با حرفم آزارش دادم. به خاطر همه اون حرفا از خدا میخوام که منو ببخشه و واسطه بشه بین من و اون آدما...

  • De Sire
  • دوشنبه ۶ دی ۰۰

کمک لطفا (پست موقت)

سلام به بزرگواران همیشه همدل 

میشه لطفا تجربه هاتون از واکسن دو ماهگی رو بهم بگید؟ 

  • De Sire
  • شنبه ۴ دی ۰۰

چالش دست خط

 

 

خیییلی سخت بود ولی سعی کردم یه فرصتی گیر بیارم که این نوشته رو بنویسم به احترام ریحانه عزیز که این چالش رو پیشنهاد دادن.

از مروه عزیز، جناب مرآت، آقای گوارا ، شاگرد بنّا، ام شهرآشوب و همه دوستان عزیز دیگه ای که میخونن دعوت میکنم توی این چالش شرکت کنن. مشتاق دیدن دست خط های شما هستیم :). هیجان انگیزه :)

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۲ دی ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب