این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 

اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه ...

رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع یه شکلات برداشتم و تشکر کردم، که یهو دیدم دستشو اورد زیر چونه م صورتمو برد بالا و گفت: " خوشگلم تو خودت مث عروسکی، چرا اینطوری میای تو کوچه و خیابون" ، من انقد شوکه شدم، انقدر یه چیزی درونم فرو ریخت، که اصلا زبونم باز نشد بگم من هیچ آرایشی ندارم، یا بگم به توچه، یا هرچیز دیگه ای، نفهمیدم نمازمو چطوری تند تند فرادی خوندم و زدم بیرون... 

من دارم به سی سالگی نزدیک میشم، من از بچگی همیشه به خاطر نوع حجابم تایید شدم، من سابقه مسجد رفتنم بیشتر از بیست ساله، این "من" دیگه نمیتونم پامو توی اون مسجد بذارم، وای به حال نگاهای چپ چپی که به بدحجابا میشه توی جاهای مذهبی، وای به حال تیکه هایی که بهشون میندازن، وای به حال جامعه ای که مذهبی هاش بیشتر از جذب، دفع رو بلدن ...