۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

روز اول

سلام رفیقم ... 

میدونم خسته‌ای، میدونم چندین ماهه با انواع مسائل و مشکلات جدید که هیچی ازشون نمیدونستی دست و پنجه نرم کردی، ازت ممنونم که تلاشتو کردی و هنوزم داری تلاش میکنی... اولین روزم رو برای تو میذارم... برای تو که تمام این مدت غریبانه و تنها با همه چی کنار اومدی، و من نامهربانانه ازت بیشترشو خواستم... تو بی‌نظیری 

 

 

 

  • De Sire
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

جهان‌بینی

یکی از خوبی‌های سختی‌های زندگی اینه که سعی می‌کنی بفهمی با خودت چندچندی. سعی می‌کنی بفهمی که اصلا برای چی داری این جهان رو تاب میاری، با تمام سختی‌هاش، با دیدن قتل‌های مثلا ناموسی، با دیدن بچه‌های کار، آدمای فقیر، آدمای دردمند و رنج‌کشیده، با دیدن رانت و فساد و ظلم و هزار تا چیز تاب نیاوردنی که توی این دنیا هست... 

 

فکر می‌کردم وقتی بچه‌م به دنیا بیاد شبانه‌روز کتابای فرزندپروری خواهم خوند، اما الان کتابایی که دستمه و دارم سعی میکنم به کندی پیش ببرمشون کتابای اعتقادی‌ان. نیازم به اینکه بدونم کجام و برای چی هستم عمیق‌تر شده. برای این‌که بهتر بدونم چرا انسان دیگه‌ای رو وارد این دنیا کردم... 

 

شما چطوری دنیا رو تاب میارید؟ با چه نگرشی؟ این جمله معروف «دین افیون توده‌هاست» رو شنیدین؟ در موردش حرف بزنید اگه وقت و حوصله‌ش رو داشتید. 

 

نمیدونم اهل «کتاب باز» و «رادیو راه» و گوش کردن به حرفای دکتر شکوری هستید یا نه، اما یه جمله‌ای از حرفاشون رو من و همسرم زیاد به هم میگیم، مخصوصا وقتی کم میاریم، اینکه «دنیا جای قشنگی نیست ولی ارزش جنگیدن داره»

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰

انگیزش

امروز با دیدن نشست خبری فیلم مرد بازنده توی جشنواره فیلم فجر، یه حس قدیمی در من زنده شد. 

خیلی‌ها با افکار خاص، یا هدف‌گذاری و اینجور چیزا به خودشون انگیزه حرکت می‌دن، اما برای من قوی‌ترین انگیزه برای حرکت، دیدن آدمای موفقه. 

بزرگترین تلاش زندگیم که همیشه بهش افتخار می‌کنم (تو دل خودم و جلوی خودم) المپیادی بود که توی دبیرستان شرکت کردم. سنگ تموم گذاشتم. شاید تا قبل از بچه‌دار شدن اون اتفاق تنها اتفاق زندگیم بود که می‌تونستم به خودم بگم «دمت گرم». و چرا انقدر با انگیزه و پر تلاش بودم؟ چون یه آقایی که مدال نقره المپیاد جهانی رو داشت و شریف درس می‌خوند، دو سه بار دعوت شد به مدرسه‌مون و از تهران اومد و فشرده یه چیزایی رو به ما یاد داد. و من از دیدن این آدم انقددددر تاثیر گرفتم و دلم میخواست به جایگاهش برسم که شبانه‌روز تلاش کردم. توی آخرین مرحله حذف شدم ولی این باعث نشد که اون اتفاق برام تلخ باشه. همیشه از یادآوریش لذت می‌برم. 

 

امروز هم از دیدن جواد عزتی به عنوان یه ستاره توی شغل خودش به وجد اومدم. حس عجیبیه. بهم توان دورخیز کردن میده. 

 

- امروز با یه مشاور صحبت کردم تا مشاوره رو باهاش شروع کنم. نمیدونم کار درستی می‌کنم یا نه. همیشه اعتقادم این بوده خودم تنها کسی هستم که می‌تونم به خودم کمک کنم. خیلی تردید دارم که مثلا هفته‌ای ۴۵ دیقه صحبت کردن با مشاور چه دردی می‌تونه از من دوا کنه. شما تجربه‌ش رو دارید؟

 

- امروز فاطمه برای اولین بار خودش به تنهایی غلت زد و از روی تشکش افتاد. هرچند منتظرش بودم و جایی که افتاد نرم بود ولی بازم وقتی صدای گریه شدیدش رو شنیدم خیلی ترسیدم.

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰

نمایشگاه مجازی کتاب

با اینکه میدونستم فعلا فرصتی برای خوندن کتاب جدید ندارم و همون قبلیا رو هم بعیده حالا حالاها برسم بخونم، ولی دلم نیومد با تخفیف شصت درصدی خرید نکنم :))

 

راهنمای تئوری انتخاب برای فرزندپروری، دوره چهارجلدی مواعظ آیت الله حق شناس و کتاب مادر کافی رو سفارش دادم و لذت بردم از خرید :) 

 

البته فعلا در حال مورچه‌ای پیش رفتن برای خوندن کتاب کهکشان نیستی ام. 

شما این روزا کتاب چی میخونید؟ اهل چجور کتابایی هستید؟ چی شد که به کتاب خوندن علاقمند شدید؟ 

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

الحمدلله کما هو اهله

- پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم، سرفه امانم را بریده، به هرگوشه ای از خانه پناه میبرم و توی بالش یا زیر پتو سرفه میکنم که مبادا فاطمه ای که به سختی خوابانده‌ایم بیدار شود. وبلاگ شاگرد بنّا را باز میکنم. سفرنامه راهیان نور را شروع کرده اند. مطلب برای من که این روزها همه کارهایم عجله‌ای شده خیلی طولانی‌ست ولی میخوانمش. نمی‌دانم چرا اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر می‌شود. شاید با خودم فکر می‌کنم اگر من هم در این سناریو وجود داشتم حتما آن خانوم مسئول کاروان بودم. حتما من هم از آن‌هایی بودم که لج شاگرد بنّا و همسرشان را درمی‌آورند. باز به انتهای مطلب که میرسم عصبی میشوم از اینکه نمیتوانم حرفی بزنم. وبلاگشان مثل این است که کسی کنارت بنشیند و با تو حرف بزند ولی دهنت را با چسب بسته باشد. سرفه میکنم... همیشه واهمه داشتم از اینکه وقتی فاطمه به دنیا بیاید باید چه تدابیری داشته باشم که سرما نخورد و این سومین سرماخوردگی ست که با هم میگذرانیم. در سه ماه... هیچکس حریف تقدیر نیست...

 

- اولین روز مادر را گذراندم.... قبل از ازدواج همیشه این فانتزی را داشتم که اولین‌ها را به بهترین شکل برگزار کنیم. همه اولین ها باید به یادگار بماند. تولد ها، مناسبت ها باید غافلگیرانه و به یاد ماندنی باشند. عاشق کادو گرفتن بودم... و خدا همسری نصیبم کرد که در عین بهترین بودن هیچ رابطه ای با خطوط مزبور ندارد. بنابراین اولین روز مادر هم هیچ روز خاصی نبود :) . هیچکس حریف تقدیر نیست..‌

- بعد از دو ساعت تلاش خوابیده. همسر می گوید وقتی خواب است دستش را باید بگیری تا بیدار نشود. دستش را گرفته ام. فشار سرفه امانم را بریده. باید دستش را رها کنم و به کنجی پناه ببرم... 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب