۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

وضعیت

هربار که خوابش میبره از سرفه بیدار میشه و انقد سرفه میکنه تا بالا میاره ... مثل اون روزا که تازه به دنیا اومده بود و فقط توی بغلم خوابش میبرد و من شبا مجبور بودم توی بغلم نگهش دارم و بخوابم ، سرشو روی شونه م گذاشتم و خودم تخت شدم براش شاید بتونه نیم‌ ساعت بخوابه یه کم آشفتگیش کمتر بشه ... اون موقعا سه کیلو بودی دخترکم ... اون موقعا بغلت که میکردم یکی از دغدغه‌هام این بود که شب از درد دستام خوابم نمیبره، الان دستام قوی شدن برای بغل کردنت، امیدوارم که روحم هم قوی‌تر شده باشه و قد کشیده باشه ... 

 

#از_این_ویروس_جدیدا

  • De Sire
  • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

وضعیت

دنیا جای عجیبیه، خیلی عجیب، از بچگی از مریضی می‌ترسیدم، و مثل همه خصوصیات دیگه این ترس هم توی مادری هزار برابر خودشو نشون میده، حالا هر سه مون مربض شدیم، به قول مردم از این ویروس جدیدا گرفتیم، و من مجموعه علایم رو به صورت تمام و کمال کسب کردم، می‌تونم استراحت کنم؟ خیر:) دخترک از دراز کشیدن و ملول بودن من مضطرب میشه و من باید سرحال باشم، میتونم شبا بخوابم؟ خیر :) دخترک اذیته و هر ده دیقه یه ناله می‌کنه و باید بلند شم رسیدگی کنم، الان در چه وضعیتی هستم؟ در حالیکه ساعت دو خوابیدم تا ساعت پنج، به صورت پاره پاره و سر جمع چند تا یه ربع، و در حالیکه با انواع مسکن‌ها کمی درد و تبم بهتر شده، ساعت ۷ صبح دارم با دخترک نقاشی می‌کشم ... 

زندگی به من و ترسام اهمیتی نمی‌ده، در جریانه، و من باید خودمو باهاش همراه کنم ... 

+ هفته پیش شاکی بودم از اینکه اینجا تنهاییم، که روزا کسالت‌بار و تکراری میگذره، هرچند که گاهی به خودم تذکر می‌دادم که برای همین روزمرگی‌های با آرامش باید خوشحال باشم، اما این گزاره توی عمق وجودم اثر نکرده بود،و حالا آرزوی همون تکرار کسالت بار رو دارم ...

 

+ عین صاد میگه اگه در مسیر باشی رنج‌ها تو رو به جلو هل میدن ، و اگه توی بن‌بست باشی له‌ت میکنن، خیلی بهش فکر میکنم که توی مسیر بودن چه تعریفی داره ... 

 

+ میشه دعامون کنید لطفا؟

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۰۲

بابا ۲

«وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ وَلَٰکِنْ لَا تَشْعُرُونَ»

 

دیروز زل زده بودم به عکس پنج شهید ایرانی دمشق ... اسمشون رو‌ بلند بلند میخوندم ، دلم میخواست اسمشون توی ذهنم بمونه، رفتم اسمشونو سرچ کردم ببینم هرکدومشون چه قصه‌ای دارن، ببینم کدومشون بچه‌ای دارن که اولین روز پدر بدون بابا  رو میگذرونه، ببینم کدومشون همسری دارن که اولین روز مردِ بی‌تکیه‌گاه بودنش رو به عزا می‌شینه... از پدر و مادراشون چه قصه‌ای هست... خدایا تو مراقبشون باش... :(

 

 

این متن خانم عسگرنجاد حرفاییه که من نتونستم بیارم توی کلمات ... : 

 

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

 

روایتی از خانه‌هایی که از دم درشان تشییع را شروع می‌کنیم، اما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم آن طرف دیوارهایشان زنی چطور دوام می‌آورد…

 

✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد 

ما گریه‌هایمان را می‌کنیم، غصه‌ را کلمه به کلمه فرومی‌بریم و شانه می‌بریم زیر تابوت‌های سبک. هیچ هم نمی‌بینیم فرشته‌ها پیش از ما شانه زیر بار بدرقهٔ خلیفة‌الله‌ها برده‌اند و بیش از ما گریه کرده‌اند.

 

خوب که گریه‌ها و دعاها و نفرین‌ها و سخنرانی‌هایمان را کردیم، پیرهن و روسری مشکی را درمی‌آوریم و می‌آویزیم به تن معطل رخت‌آویز. باشد تا عزای بعد.

 

بعد، زنی از این‌جای عمرش به بعد، هیچ‌وقت «حاج‌صادق»ی ندارد که به او پیامک بدهد: «عزیزم بعد ندبه یه ظرف حلیم می‌گیری؟» که وقتی مردش با حلیم رسید، نان برشته و حلیم گرم را به شوق از دستش بگیرد و بگوید: «دستت درد نکنه. یاد امام‌زاده صالح و حلیم سیدمهدی افتادم که قدیما بیشتر با هم می‌رفتیم. یهو هوس کردم! به یاد جوونیامون.»

 

بعد، زنی دیگر «علی» ندارد که زنگش بزند بگوید: «علی‌جون مدرسهٔ دخترا اردوی پدردختری گذاشته. اگه می‌شه مأموریتت رو عقب بنداز این یه روز رو باهاشون باشی. یه ماهه ندیدنت دلتنگن.»

 

بعد، زنی دیگر «سعید» ندارد، «محمدامین» ندارد، «حسین» ندارد، تو بگو مرد ندارد، تکیه‌گاه ندارد، پشت و پناه ندارد که به سینهٔ فراخ مردانه‌اش سر بگذارد و خستگی ظرف شستن‌ها، جاروکشیدن‌ها، بچه‌بزرگ‌کردن‌ها، مقاله‌نوشتن‌ها، جلسه‌رفتن‌هایش را با یک بازدم عمیق، از تن به در کند.

 

من و تو زندگی‌مان را می‌کنیم، گاه‌گداری دلتنگ می‌شویم و فاتحه‌ای می‌خوانیم

هزارهزار زن اما دلتنگی را زندگی می‌کنند و لبشان به فاتحه‌خواندن هم باز نمی‌شود که خیلی بهتر از من و تو «بل احیاء عند ربهم یرزقون» را می‌فهمند.

 

این روزها، این روزهای دردِ بیش از پیش، این روزهای سوگواری پس از سوگواری، این روزهای مشکی پس از مشکی، احتیاط کنیم.

این روزها هرجا هستیم و هر حرفی می‌زنیم، حواسمان را بیشتر جمع کنیم. شاید یکی از همین زن‌ها حوالی‌مان باشد، زنی که هزاربار شنیده «حق مأموریت دلاری‌ش خوب بود، تلف‌شدنش بده؟» و چادرش را محکم گرفته تا نگذارد حتی از لب پر چادرش، چشم نامحرمی به زخم‌های شرحه‌شرحهٔ تنش بیفتد. دلتنگی برای فراخنای شانهٔ مردانه و عطر حلیم سیدمهدی و خنکای صبح امام‌زاده صالح علاج دارد. جای زخم زبان اما هیچ وقت خوب نمی‌شود.... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب