سلام

 راستش من یه وقتایی احساس تنهایی میکنم. چون که هیچوقت از اون دسته آدما نبودم که تلفن رو بردارم و زنگ بزنم به خواهرم یا مادرم یا دوستم، و گریه کنم یا مثلا گلایه کنم. البته گهگاهی هم که میخوام این کارو بکنم وقتی زنگ میزنم انقدر مورد اصابت رگباریِ گلایه و درددل طرف مقابل قرار میگیرم که فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکنم :)) یه زمانی بقیه زیاد این کارو با من میکردن، گوش شنوای بقیه بودم. و خودم با انباشته ای از حرف ها درونم، روز به روز ضعیف تر میشدم. تا جایی که سعی کردم با حرف ها و کارام به بقیه بفهمونم که دیگه علاقه ای به ادامه این روند ندارم. شاید اگه ایمانم قوی تر بود میتونستم سنگ صبور خوبی باشم ولی در این حالت روحیِ خودم، توان ادامه این روند رو نداشتم. همین احساس تنهایی ها من رو به سمت وبلاگ نویسی سوق داد. از سال 86 وبلاگ نویسی کردم در حدود 10 تا وبلاگ مختلف. دلیلم هم برای عوض کردن وبلاگ هام این بود که بعد از مدتی یکی از آشناها آدرس وبلاگم رو به یه طریقی به دست می آورد و من دیگه در اون وبلاگ راحت نبودم. و البته به طرز عجیبی بعد از مدتی با خواننده های وبلاگم احساس آشنایی میکردم و یکی دوباری هم به این دلیل وبلاگم رو عوض کردم. اینا رو گفتم که بگم قرار بود این وبلاگ مونس تنهایی من بشه. ولی نمیدونم چرا اینجا هم دست و دلم به نوشتن نرفت. احساس میکنم دنیا کوچیکتر از اونیه که بشه راحت نوشت و مطمئن بود که کسی بالاخره یه روزی پیدات نمیکنه. ولی تصمیم گرفتم هرجور شده اینجا بنویسم. با راهکارهای امنیتی مختلف مثل رمزگذاشتن یا حذف کردنِ پست های قبلی به مرور زمان، خلاصه یه طوری که بهم احساس آرامش بده برای نوشتن.

شما بزرگوارانی که من رو اینجا همراهی می کنید ،  میدونم که چیز به درد بخوری از وبلاگ من نصیبتون نشده و نمیشه، و فقط لطف می کنید و حرفای من رو میخونید و همدلی می کنید. ازتون ممنونم . از این به بعد پست های خیلی شخصی تر و به درد نخور تر !!  رو با عنوان واگویه منتشر میکنم تا شما بدونید و وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید.

و یه خواهش دارم ازتون، یه مدتی اگه محبت کنید و بعد نمازاتون حتی به اندازه یه میلی ثانیه من رو از ذهنتون رد کنید و برام دعا کنید ممنون میشم. محتاجم به دعاتون