۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

باد سردی می‌دمم در آهنت...

سلام

این چند روزی که برگشتم اینجا، تقریبا غالب پیام‌هایی که دریافت کردم در چه مورده؟ اینکه چرا نمی‌نویسی ، اینکه «منم مثل تو دیگه دلم نمیخواد بنویسم»، اینکه «وقتی می‌نویسم پشیمون میشم» ، اینا همه‌شون پیامای شماست، درواقع حرفای «ما»ست، ماهایی که دیگه دلمون نمیخواد یا نمیتونیم اینجا زیاد بنویسیم، کی با ما این کارو کرده؟ خودمون :) و کی داره اذیت میشه و شاکیه؟ خودمون:) 

حتما شما هم این روزا وبلاگای تعطیل شده یا وبلاگای کم‌کار زیادی رو اینجا دیدید، به نظرتون دلیل این بی‌رغبتی به نوشتن اینجا چی می‌تونه باشه؟ نظرتون رو بگید حتما، و اگر شما هم جزء اون افرادی هستید که دیگه دلتون نمیخواد اینجا بنویسید، دلیلتون رو برام کامنت کنید، لطفا سعی کنید کامنت عمومی بذارید چون خصوصی به اندازه کافی فهمیدمتون که این پست رو گذاشتم، این پست هدف دیگه ای داره جز شنیدن خصوصی حرفای شما.... به نظرتون میشه دوباره اون جمع‌های سابق رو احیا کرد؟ اصلا علاقه‌ای دارید به احیا شدن این فضا؟ 

 

 

+ عنوان برگرفته از این بیت سعدی جان: 

 

درد دل با سنگدل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت

  • De Sire
  • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳

نقطه صفر

فکر کن که یه جایی توی بیراهه گیر افتادی، هی تقلا میکنی، ده قدم برمیگردی، دوباره یه موجی میزنه و نه قدم میبردت سمت خلاف مسیرت، بالاخره که یه قدم اومدی ، همین یه قدم‌ها نشون میده داری تقلا میکنی، نشون میده که هنوز مبارزه ای هست، نشون میده که هنوز تسلیم نشدی... 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۰۳

خدایا شکرت

سال‌ها بود اینطوری مزه خوشی و لذت رو نچشیده بودم، سال‌ها بود که اشک شوق توی چشام ننشسته بود ...خدایا چطوری شکر کنم نفس کشیدن توی این مملکت رو؟ 

 

یه نفر از غزه پست گذاشته بود که بعد از ۱۹۰ شب آسمون غزه خالیه از هجوم اسرائیلی‌ها، همین یه قلم کافیه که هزاربار از خوشی پرواز کنم ... 

 

اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای.... 

  • De Sire
  • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

باهار

این روزا بیشتر تلاش میکنم قوی‌ترین نسخه‌ی خودم باشم، هروقت تقاضا میکنه که بغلش کنم، وقت کافی بذارم و با مکث و عشق بغلش کنم، سه ماه مداوم مریض بودن هرکسی که رو از پا میندازه، چه برسه یه بچه‌ی دو ساله رو، بعد از اینکه به اندازه کافی بغلش میکنم و از محبت سیر میشه، بالاخره می‌تونه بخوابه، در اتاق رو می‌بندم و پنجره رو باز میکنم،  صدای گنجشکا و بوی بهار اتاق رو پر میکنه، یه لحظه جا میخورم، با خودم میگم بهار شده ... اصلا حواسم نبود که بهار شده ... این چند روزه همه مختصات زمانی رو فراموش کرده بودم... راستی راستی بهار شده...

 

+ آقا ما خسته ایم

   شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳

مونولوگ

 

می‌بینی منو، نمی‌بینمت ... بده... 

صبوری می‌کنی، جسورتر میشم...  بده ... 

باور دارم؟ نه ! لقلقه زبونه ... 

می‌تونم از پسش بربیام؟ نمیدونم ... 

حواسم هست که چقدر تاوان این ماجرا سنگینه؟ نه ... 

حواسم هست که این یکی دیگه بازی نیست؟ نه ... 

فرمون دست کدوم بخش وجودمه؟ احساس محض... بدون حتی ذره‌ای دخالت عقل... 

تا کی؟ نمیدونم ... 

چه حس‌هایی غالبه الان؟ حماقت، شوق، ترس ... 

چیکار باید بکنم؟ فکر، فکر، فکر ... فکر عمیق ... 

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۰۳
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب