برای ما حاشیه ی تهران نشین ها، علی الخصوص "مثل من"هایی که هنوز باورِ جدایی از تهران و سازش با بی امکاناتی شهرهای حومه میسر نشده، زندگی برزخ‌هایی دارد. مثلا اینکه برای هر کاری باید سوار بر پراید مدل ۸۲ تلق و تولوق کنان - و البته نگران تمام شدن سهمیه بنزین - خودمان را به تهران برسانیم تا بهره ای از امکانات تمرکز یافته در پایتخت ببریم. امکاناتی که به طور ناعادلانه ای سخاوتِ تا ۲۰ کیلومتر آنطرف تر رفتن را هم ندارند. امروز هم برای آزمایش خون روانه تهران شده ایم. ساعت ۶ صبح است و هنوز حرف های مجتبی شکوری توی گوشم زنگ می‌زند (اگر علاقمندید از این لینک ببینید و اگر علاقمند نیستید هم خواهش میکنم ببینید. فقط بیست دقیقه وقتتان را می‌گیرد) . حرف‌هایی که دیشب گوش کردم تا زودتر خوابم ببرد اما تا نزدیک صبح خواب را از چشمم دزدید. همسر زیر بار گوش کردن آن پادکست نمی‌رود. غری میزنم و خلاصه اش را می‌گویم و او هم دلگیر می‌شود اول صبحی ولی به شوخی و برای عوض کردن حال من متلکی بار شکوری می‌کند و موضوع دیگری را پیش می‌کشد. می‌رسیم به آزمایشگاه شیک و پیک نسبتا بالاشهری. درمانگاهی که همیشه می‌رفتم این آزمایش‌ها را انجام نمی‌دهد. خانمِ نمونه گیر با احترام راهنمایی ام می‌کند. از من به خاطر درد احتمالی عذرخواهی می‌کند. مدام حالم را می‌پرسد. حداقل ۵ دیقه فرصت می‌دهد تا حالم جا بیاید بعد از روی صندلی بلند شوم (هرچند که حالم کلا از جا درنیامده بود). تفاوت عجیب و غریب رفتارشان و شدت احترامشان متعجبم می‌کند. با خودم صحنه هایی که توی بیمارستان ها و درمانگاه های دولتی دیده ام را مرور می‌کنم. به احترامی که با پول خریده‌ام فکر می‌کنم. به احترامی که خیلی از مردم نمی‌توانند با پول بخرند فکر می‌کنم... حرف های مجتبی شکوری را توی ذهنم مرور می‌کنم... خدایا در "انی اعلم ما لاتعلمون"ت چه نهفته است که ارزش این همه رنج را دارد....