۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

روز دوازدهم

- دنبال یه سریال یا فیلم طنز بودم، اما به اصرار دوستم شروع به دیدن سریال خاتون کردم. هرچند که نمیتونه به عنوان سند تاریخی برای استناد به حساب بیاد، اما بد نیست ببینیمش تا کمی درک کنیم اشغال شدن کشور و افتادن یه سرزمین به دست بیگانه‌ها یعنی چی. تا بفهمیم وقتی با فرزند یه شهید صحبت میکنن و اون میگه ما زیاد پدرمون رو نمی‌دیدیم، این نبودن چه معنی‌ای داره‌... چه شیرمردا و شیرزنایی که از آسایش خودشون میزنن تا ایران دیگه نصفش تو دهن شغال و نصفش تو چنگ روباه نباشه... درود به شرفشون و اجرشون با صاحب الزمان ...

خوبی این سریال اینه که با رنگ و لعابی که اکثر مردم می‌پسندن این مفاهیم هم به تصویر کشیده شده. هرچند ممکنه اصلا دریافت من از این سریال جزء اهداف سازنده‌هاش نبوده باشه اما به نظر من می‌تونه اثرگذار باشه... 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

پسرم جنگ چیز خوبی نیست...

میگن یقین سه درجه داره که بالاترین درجه‌ش حق الیقینه. توی این مرحله فرد با کشف و شهود به یقین می‌رسه. به نظرم هرچیزی رو توی زندگی فقط میشه با کشف و شهود و قرار گرفتن در اون جایگاه درک کرد. من وقتی فهمیدم که لایی کشیدن ماشینا چقدر می‌تونه دیگران رو آزار بده که یه زن باردار با خطر سقط بودم و تنم از لایی کشیدن ماشینا و ترمز یهویی همسر به لرزه می‌افتاد. وقتی فهمیدم آلودگی صوتی توی آپارتمان چقدر می‌تونه آزار دهنده باشه که بچه‌م رو با هزار زحمت می‌خوابوندم و با یه صدای ضربه به کف خونه طبقه بالایی بیدار می‌شد و دوباره گریه‌ها از نو شروع می‌شد. من وقتی فهمیدم جنگ و چشمای منتظر یه خانواده و حملاتی که به «غیر نظامی‌ها» کاری ندارن یعنی چی که همسر یه نظامی شدم... 

به قول‌ مریم نظریان: 

هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ می‌برد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله
دونفر را از پا در می آورد
سرباز
و دختری که در سینه اش می‌تپد…

 

چطور میشه به غیرنظامی‌ها کاری نداشت... 

 

 

- عنوان مصرعی ست از شعر امیرحسین اللهیاری 

 

  • De Sire
  • جمعه ۶ اسفند ۰۰

روز پنجم

سلام

حواسم هست که چند ماهه همه‌تون با وجود مشغله هایی که توی زندگی‌هاتون دارید، با وجود اینکه می‌تونید بی‌تفاوت از کنار نوشته‌های من رد بشید و برید، کلی وقت میذارید و می‌نویسید. گاهی کامنتای خیلی طولانی که حوصله کردن و نوشتنشون کلی لطف می‌خواد و بزرگواری. نعمت و لطف خدایید برای من توی این روزا... هزاران هزار خیر و برکت از خدا میخوام برای تک تک‌تون.

 

پ.ن: فردا موعد واکسن چهارماهگیه ... لطفا سر نمازاتون دعا کنید آسون بگذره :) 

 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰

الحاقیه روز چهارم

پیش‌نوشت: مثل این چند وقت، اینجا بلند بلند فکر کردم. هرچند که من خیلی خوشحال میشم از همدلی و همراهی شما ولی اگر صلاح نمیدونید وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید با خوندنش... 

 

این مدت کامنتای وبلاگ رو که میخوندم بعضا احساس میکردم من خیلی ضعیفم که اینطوری مستاصل شدم. من به اندازه کافی معتقد و مومن نیستم که نمیتونم بابت این فضا خدا رو شاکر هم باشم. هی با خودم میگفتم ببین فلانی چقد قویه، ببین چه حرفای قشنگی با خدا میرنه، ببین بقیه چجوری موقع سختیا بازم شکرگزارن. انگشت اتهامم به سمت خودم بود. ولی دیروز که رفتم خونه مادر همسر و وقت برگشتن نگرانی و غصه توی چشماشون موج میزد از این همه بیقراری و گریه این بچه و مادر تنهایی که هر روز با بچه ای سر و کله میزنه که اونجا پنج شش نفر به سختی میتونستن آرومش کنن. تازه به این فکر کردم که شاید هر کس دیگه ای هم جای من بود به همین وضع می‌افتاد. مادر همسر بعد از برگشتنمون زنگ زده بود و میگفت فقط نشستم سر سجاده و دعا کردم و خدا رو قسم دادم که بهتون صبر بده... :)) 

 

میدونم که میگذره، میدونم که مثل همه غم و شادی های این دنیا، این روزا هم گذراست، میدونم که اگه دید جامع و کاملی داشتم میتونستم درک کنم که همین موقعیت چقدر جای شکر داره، ولی گاهی آدم با وجود تمام این آگاهیا، کم میاره. نه فقط روحی بلکه وقتی مجبوری ساعت ها یه بچه رو بغل کنی و راه ببری و اون مدام گریه کنه، جسمت زودتر از روحت کم میاره. 

 

و اینم میدونم که تغییرات همیشه اولشون سخته. اوایل که فاطمه رفلاکس خفیف داشت برام خیلی خیلی تحملش سخت بود. یه مدتی که گذشت برام عادی تر شد. حالا که رفلاکسش شدیدتر شده یهو بهم شوک وارد شده :)) الهی که قبل از اینکه من بخوام بپذیرمش، خدا بهش سلامتی بده و راحت بشه از این اذیت شدنا... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰

روز چهارم

سکوت میکنم :)) 

نیت امروز : به خودمون زمان میدم... شاید زمان دوای خیلی از مسائل باشه

  • De Sire
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰

روز سوم

دیروز روز سختی بود. تشدید یک سری بیقراری‌ها که نمیدونم به رفلاکس ربط داره یا طبیعیه... و این سخت تر شدن شرایط و افت فیزیکی من به سرعت علائم افت خلق رو برمیگردونه. 

همسر اصرار داره که از خانواده شون کمک بگیریم و بریم اونجا چند روز بمونیم. با توجه به رفت و آمدا و رعایت نکردنای اونا، می‌ترسم که کرونا هم بشه مهمون ناخونده‌ی بعدی ... 

نیت امروزم شکرگزاریه. باید به چیزای خوبی که دارم فکر کنم و لیست بنویسم :) 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲ اسفند ۰۰

روز دوم

امروز هم مثل دیروز قبل از اذان بیدار شد، انگار خوابش رو با اذان صبح تنظیم میکنه. بعد از حدود سه ساعت تونستم بخوابونمش‌. خانم روانشناس گفته توی چهل روز باید در مسیر بهبودی قرار بگیرم وگرنه نیازه که دارو مصرف کنم. صبحا زمان اولین خواب فاطمه رو گذاشتم برای خودمراقبتی. برای ساختن نیت اون روز. نیت دیروزم پذیرش بود. اینکه منتظر خوابیدن و رها شدن از فاطمه نباشم. از لحظه های با هم بودنمون لذت ببرم. حتی اگه خسته میشم... سخت بود ولی تلاش کردم. خدا هم کمک کرد به نیتم. نیت امروزم ذهن آگاهیه. دیدن حس‌های نهفته در لحظه‌ها. آگاه بودن به لحظاتی که دارم توش زندگی می‌کنم. این نیت رو یاسی‌ترین بهم هدیه داد. از پستی که گذاشته بود شوق باز کردن پنجره رو گرفتم. همیشه از ترس سینوزیت از باز کردن پنجره فراری ام. این بار کلاه بافت همسرم رو برداشتم، لباس گرم پوشیدم، در اتاق رو بستم تا فاطمه سردش نشه و پنجره رو باز کردم... وای که چه حس خوبی رو بهم هدیه دادی یاسی... زمین بارون زده، منظره پر از درخت و سرسبز، صدای گنجشکا که خیلی وقت بود نشنیده بودمشون... یادش بخیر وقتی که اومدیم توی این خونه کلییییی ذوق این منظره رو داشتم. عید پارسال رو که استراحت مطلق بودم و به تخت سنجاق شده بودم، با همین سرسبزی و صدای پرنده ها گذروندم... خدایا شکرت به خاطر امروز :) 

 

پ.ن : منع شدم از مطالعه، مطالعه ی جدی. مثلا اعتقادی و روانشناسی و ... سخته برام. باید توی وقتای اندکی که دارم فیلم ببینم. فیلم طنز خوب که بشه باهاش قهقهه زد سراغ دارید؟ (با توجه به اینکه من سخت می‌خندم) :)

  • De Sire
  • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب