این روزا بیشتر تلاش میکنم قوی‌ترین نسخه‌ی خودم باشم، هروقت تقاضا میکنه که بغلش کنم، وقت کافی بذارم و با مکث و عشق بغلش کنم، سه ماه مداوم مریض بودن هرکسی که رو از پا میندازه، چه برسه یه بچه‌ی دو ساله رو، بعد از اینکه به اندازه کافی بغلش میکنم و از محبت سیر میشه، بالاخره می‌تونه بخوابه، در اتاق رو می‌بندم و پنجره رو باز میکنم،  صدای گنجشکا و بوی بهار اتاق رو پر میکنه، یه لحظه جا میخورم، با خودم میگم بهار شده ... اصلا حواسم نبود که بهار شده ... این چند روزه همه مختصات زمانی رو فراموش کرده بودم... راستی راستی بهار شده...

 

+ آقا ما خسته ایم

   شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟