۱۵ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

بابا

دیشب همسر به دلایلی نتونستن بیان خونه، از دیروز صبح دخترک باباشو ندیده بود، به سختی و با بهونه‌گیری‌های زیاد برای پدرش بعد از حدود دو ساعت بالاخره خوابید، نصفه شب چندبار بیدار شد و بدون اینکه گریه کنه با غصه میگفت بابا برمیگرده، و نهایتا ساعت ۴ کلا بیدار شد و دیگه نتونست بخوابه، واضح بود که با کابوس از خواب بیدار میشه... اینو اینجا نوشتم تا حواسم باشه که چقدر شب‌بیداری‌ها و بغض‌ها و سختی‌ها به همسرای شهدا بدهکارم ... چقدر جنگیدن برای این خاک رو به چشمای منتظر بچه‌های شهدا بدهکارم... و من تمام دیشب وقتی تو دل بچه‌م امید می‌کاشتم که فردا بابا برمیگرده، به این فکر می‌کردم که شما چطوری بچه‌هاتون رو آروم می‌کردید وقتی می‌دونستید بابا دیگه برنمی‌گرده... الحمدلله رب العالمین بذری که همسرای شما کاشتن درخت تنومندی شده که دیگه کسی نمی‌تونه بهش چپ نگاه کنه، الحمدلله که همه‌مون توی سایه این درخت در امنیتیم... هرچند که رنجیده‌خاطریم از اراجیف یه عده همسفره‌ی کوردل که توی این سایه امن زندگی می‌کنن و مشغول خوش‌رقصی برای دشمنن، ولی اینم میگذره ... «أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ»... 

 

+ سیلی دیشب نوش جون همه کسایی که شاد شدن از پر پر شدن زائرای حاج قاسم ...

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۶ دی ۰۲

شکلات کذایی

+ این متن توسط یه مادر عصبانی که بچه‌ش رو برده بود بیرون سرحال بشه ولی الان بیشتر اعصابش خورد شده نوشته شده

 

 

بچه‌تو بردی پارک، مدلت اینجوریه که توی پارک به بچه سخت نمی‌گیری که به اینجا دست نزن، اونو برندار و ... در نتیجه دستاش سیاه شده از بس بازی کرده و به همه چی دست زده، مثل همیشه کوتاه‌ترین مسیر به خونه رو پی میگیری و میری سمت خونه، بچه بهونه ی تنقلات میگیره، با خودت فکر میکنی چی بگیری که دست نزنه بهش، آهان شیرموز! خب پروژه‌ی بهونه‌گیری به خیر میگذره که یهو سر و کله ی یه پیرمردی پیدا میشه میاد اون شکلات جادویی!!!! رو از جیب مبارک درمیاره و میگه بیا باباجان، شکلات رو میگیری و تشکر میکنی، از اون شکلات‌هاست که احتمالا مدت زمان زیادی مونده و مثل سنگ شده، بچه‌ت این مدل  شکلات‌ها رو چجوری میخوره؟؟ اینجوری که دستش میگیره و می‌مکدش و در نتیجه دستش رو کاملا توی دهنش می‌کنه، بنابراین بهش میگی مامان‌جان صبر کن برسیم خونه دستاتو بشوریم بعد بخوریم، و بچه طبیعتا نمی‌پذیره و تمام مسیر و حداقل نیم ساعت بعد از رسیدن به خونه گریه شدیددددد به خاطر ماجراهای اون شکلات ادامه داره ... ازتون خواهش می‌کنم اون شکلات‌های مبارک جادویی رو توی جیب‌هاتون نذارید و پخش و پلا کنید بین بچه های مردم :/ اه :/ 

 

+ وی بعد از اینکه این متن را می‌نویسد و اندکی از انرژی منفی‌اش تخلیه می‌شود، طبق معمول دچار عذاب وجدان شده و «آخی بنده خدااااا که قصد بدی نداشت»، «طفلکی پیرمرده می‌خواست محبت کنه دیگه» و از این قبیل جملات به مغزش حمله می‌کنند و تصمیم می‌گیرد این پست را حذف کند، اما با جملاتی مثل «بذار بمونه شاید حداقل یه نفر عبرت بگیره اول با مادر مشورت کنه بعد شکلات بده» مقاومت کرده و پست را حذف نمی‌کند. 

 

+ اثر عذاب وجدان تیتر رو از شکلات منحوس به شکلات کذایی تغییر داد :))

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲

ماه رجب

سلام 

حلول ماه رجب رو به همه بزرگواران تبریک میگم، این فایل برنامه‌ریزی برای اعمال ماه رجب شاید به کارتون بیاد. 

التماس دعا دارم از همه‌تون... 

  • De Sire
  • شنبه ۲۳ دی ۰۲

انا لله و انا الیه الیه راجعون

خدایا به تو پناه می‌بریم از این همه غم :(

از غم پرپر شدن مردم گریه کنیم یا از اینکه خبر شهادتشون توی کانالای خودی این همه لایک میخوره ... خدایا از غریبی‌مون به تو پناه می‌بریم... 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۳ دی ۰۲

رستگاری در شاوشنگ

یک سکانس از زندگی با یه بچه نوپای در آستانه استقلال: 

 

- ماماااااااان دستام کثیف شدهههههه (گریه شدید) 

+ بریم دستاتو بشوریم مامان 

- صبر کن صندلی صورتیمو بیارم (بدو بدو به سمت صندلی با دستایی که به هرجا اصابت کنه داستانه) 

+ سکوت و نفس عمیق 

- آوردن صندلی با سختی زیاد (ساق پاها پر از جای کبودی از آثار حمل همین صندلی) 

+ سکوت و نفس عمیق 

- نمیشههههههه (گریه ی شدید در حال تلاش برای جاگذاری صندلی جلوی سینک اشپزخونه) 

این لحظه برزخ تصمیم گیریه، کافیه یه تماس کوچیک بین دست مامان و صندلی اتفاق بیفته، صندلی رو بلند میکنه و پرت میکنه و خودشو میندازه روی زمین و جیغ میزنه، دست نزنی و کمک نکنی هم حداقل پنج دیقه باید وایسی گریه و نق برای درست کردن جای صندلی رو تماشا کنی، و طبیعتا راه دوم منطقی‌تره... (برای کارایی که تلاش به نتیجه نرسه یه مرحله اضافه داریم)

برای شستن دست هم همین مراحل تلاش برای استقلال رو طی می‌کنیم... :)) و برای همه کارای روزمره .... باشد که رستگار شویم. 

 

پ.ن: آخه فسقلی تو کی رسیدی به سن استقلال:)))) 

  • De Sire
  • سه شنبه ۱۲ دی ۰۲

یوم الحسرت

مادرشون بیماری صعب العلاجی داره و چند وقت یه بار باید بستری بشه و درمان‌های سنگینی بگیره، هربار که بیماری عود میکنه ولوله ای به پا میشه که چی شد؟ تقصیر کی بود؟ یه نفر رو بین همسر و بچه ها و عروس و دامادا به عنوان مقصر نشون میکنن، بعد از این مرحله تصمیم میگیرن همدل بشن و از مادر مراقبت کنن و بعد از خونه اومدنش دیگه نذارن بهش فشار عصبی بیاد که دوباره روند برگشت بیماری تسریع بشه... و هربار که مادر بعد از درمان بسیار سختی برمیگرده خونه، دو سه هفته که گذشت دوباره همون ماجراهای سابق تکرار میشه، باورم نمیشه که حتی تک تک جملات و دیالوگا تکراریه، یه زمانی آیات درخواست برگشتن کافرا و جهنمی‌ها به دنیا** رو که می‌خوندم با خودم خیلی فکر می‌کردم که اگه واقعا بتونن برگردن چی میشه؟ ولی وقتی این ماجراها رو می‌بینم، یا حتی توی رفتارای خودم دقیق می‌شم که هربار بعد از یه نتیجه‌ی بد از  رفتاری تصمیم می‌گیرم ترکش کنم و باز بهش برمی‌گردم، تقریبا مطمئن میشم اگر خدا اجازه برگشت به دنیا رو به جهنمی‌ها بده بازم اتفاق خاصی نمیفته ... 

 

 

**«أو تقول حین ترى العذاب‌لو أنّ لى کرّة فأکون من المحسنین؛ یا هنگامی که عذاب را می‌بیند بگوید: آیا می‌شود بار دیگر (به دنیا) بازگردم تا از نیکوکاران باشم؟!» 

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست ...

یه صندلی کوچولو داره که جدیدا یاد گرفته همه جا با خودش بچرخوندش و مشکل کوتاه بودن قدش رو حل کنه، خودش دستاشو بشوره، خودش دهنشو بعد مسواک بشوره، خودش بره همه کشوها رو بترکونه و بیرون بریزه (دلم نمیخواد به این فکر کنم که کم کم سراغ طبقه‌هایی از کتابخونه میره که کتابای جون جونیمو با احتساب اینکه قدش نمیرسه توشون گذاشتم:(  )...

سراغ عروسکشو میگیره،  بالای کمده، میگم دستم نمیرسه بیارمش باید  برم صندلی بیارم، با عصبانیت و لجبازی میگه نهههههه تو نههههه، منننننننن، خودممممممم ، و بدو بدو میره صندلیشو میاره، منم چیزی نمیگم، خودش امتحان میکنه و می بینه خیلی فاصله داره هنوز، نگاه ناراحت ولی امیدوارشو به من میدوزه ... بهش میگم بیا من صندلیت میشم، بغلش میکنم میبرمش بالا تا دستش برسه و عروسکشو بیاره ... میدونی من خیلی علاقه ندارم به این ژانری که از اتفاقات کوچیک داستانای پندآموز استخراج می‌کنن، ولی من خیلی یاد تو افتادم، یاد اون جاهایی که به همین خنده داری بدو بدو رفتم و گفتم خودممممم ، خودم میتونممممم، قدم نرسید، صندلی‌م افتاد و کله‌پا شدم، وسط زمین و آسمون نگاه شرمنده ولی امیدوارم رو به تو دوختم، تو بغلم کردی ... یه بار؟ دوبار؟ نه ... هزاران بار بغلم کردی... چهارده پونزده سالم بود که اولین بار کمیل خوندم، همون بار اول حس کردم اون فراز دعا مال منه، همون فرازی که میگه «کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته»... کسی نمی‌دید تویی که منو وسط زمین و آسمون بغل کردی که قدم بلند شده، تویی که آبرومو نریختی و عزتم دادی... ببخش اگه هنوز همینقدر خنده‌داره کارام ... 

  • De Sire
  • يكشنبه ۱۰ دی ۰۲

کتابخوانی

سلام 

اون بزرگوارانی که موافق سیر مطالعاتی جناب عین صاد بودن کجای مجلس نشستن؟ فکر میکنم یکی دو نفری بودن :) 

راستش قصد نداشتم اینجا اعلام کنم، ترجیحم این بود با تمرکز خیلی بالا و با کمترین حاشیه سراغش برم، اما وقتی کتاب اول رو تموم کردم و وارد کتاب دوم شدم، و حس کردم چه نوری از کلمات روی قلبم پاشیده میشه و چه گنجینه‌ای توی این کتابا نهفته ست، حیفم اومد اینجا نگم، حیفم اومد که اون دوستانی که علاقمند بودن همراهی کنن رو توی این لذت بی حساب شریک نکنم، و قطعا برکتی که در جماعت هست در فرادیٰ نیست ... 

 

اگر هستید بسم الله ... همه کتاب‌های ایشون در طاقچه بی‌نهایت در دسترسه، هرچند هیچی کتاب فیزیکی نمیشه واقعا :( ولی هزینه همه کتاباشون خیلی بالا میشه... 

  • De Sire
  • شنبه ۹ دی ۰۲

کلام می‌شدم ای کاش در تکلم تو ...

یه روزایی دلت میخواد یه آهنگی رو هزار بار پلی کنی، یه بیت شعری رو بارها زیر لب زمزمه کنی، حرارت اون قطره‌های اشکی که روی گونه‌ت سر میخورن و پایین میریزن رو حس کنی و محکم خودتو بغل کنی ... اصلا عیبی نداره:) اما یادت باشه که باید به وقتش اشکاتو پاک کنی و سفره غمت رو جمع کنی، نه خیلی زود که غمت توی دلت رسوب کنه و تراشیدنش بشه سخت‌ترین کار دنیا، نه انقد دیر که غم زمین‌گیرت کنه و از یادت ببره که تو اینجا پی کاری اومدی ... 

 

+ من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی

امتحان کن به دو صد زخم مرا، بسم الله ... 

 

+ بگو کجایی اکنون؟

کجایی؟

کجای این‌ جهان مُدوّر؟

که فاصله‌ات

از هرکجا که هستی

تا من 

به قامتِ

یک عمر‌ حسرت است؟

 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۷ دی ۰۲

زمستون

دارم کتاب فصل‌ها رو براش میخونم، عکس کتاب رو نشونش میدم و میگم زمستونه زمستون، برف میباره فراوون ، اینو میگم ولی نمیگم الان مثلا زمستونه :/ 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۶ دی ۰۲
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب