دیشب همسر به دلایلی نتونستن بیان خونه، از دیروز صبح دخترک باباشو ندیده بود، به سختی و با بهونهگیریهای زیاد برای پدرش بعد از حدود دو ساعت بالاخره خوابید، نصفه شب چندبار بیدار شد و بدون اینکه گریه کنه با غصه میگفت بابا برمیگرده، و نهایتا ساعت ۴ کلا بیدار شد و دیگه نتونست بخوابه، واضح بود که با کابوس از خواب بیدار میشه... اینو اینجا نوشتم تا حواسم باشه که چقدر شببیداریها و بغضها و سختیها به همسرای شهدا بدهکارم ... چقدر جنگیدن برای این خاک رو به چشمای منتظر بچههای شهدا بدهکارم... و من تمام دیشب وقتی تو دل بچهم امید میکاشتم که فردا بابا برمیگرده، به این فکر میکردم که شما چطوری بچههاتون رو آروم میکردید وقتی میدونستید بابا دیگه برنمیگرده... الحمدلله رب العالمین بذری که همسرای شما کاشتن درخت تنومندی شده که دیگه کسی نمیتونه بهش چپ نگاه کنه، الحمدلله که همهمون توی سایه این درخت در امنیتیم... هرچند که رنجیدهخاطریم از اراجیف یه عده همسفرهی کوردل که توی این سایه امن زندگی میکنن و مشغول خوشرقصی برای دشمنن، ولی اینم میگذره ... «أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ»...
+ سیلی دیشب نوش جون همه کسایی که شاد شدن از پر پر شدن زائرای حاج قاسم ...