۳۱ مطلب با موضوع «خاطره_طور» ثبت شده است

نسل جدید

دیروز رفته بودم کتابخونه، میخواستم یکی دو ساعتی اونجا درس بخونم، با انبوهی از کنکوری ها، که دیگه احتمال زیاد اکثرشون دهه هشتادی هستن یا نهایتا اواخر هفتاد، روبرو شدم . من حقیقتا جا خوردم. دخترایی که هیچ شباهتی به یه دختر هفده هجده ساله نداشتن، صورتایی پر از آرایش غلیظ، خنده هایی پر از بوی مخفی کاری، مدام در حال چت، گوشیشون مدام در حال زنگ خوردن، نمیخوام بگم نسل ما قدیسه بودیم، ما هم بالاخره یه جاهایی زیرآبی میرفتیم (هرچند درصد کمترمون) ولی هنوز حرمت نگه میداشتیم. نه اینکه با بی ادبی با بقیه ای که حق دارن به جلف بازی هامون اعتراض کنن برخورد کنیم... و این چیزیه که من توی اینا ندیدم. نگران شدم از اینکه شاید دختری داشته باشم که توی این فضا بخواد رشد کنه ... البته که وجود چند تا دختر معصوم و نازنین اون وسط دلخوشی بود :)

 

* یه چند وقتیه که وارد مطالعات روانشناسی شدم. البته قبلا هم کتاب روانشناسی میخوندم ولی نه اکادمیکش رو. بیشتر شک -نزدیک به یقین- پیدا کردم به سیستم  اموزش و پرورش ایران. وقتی این مطالعات رو کنار تجربه تدریس خودم میذارم واقعا نا امید میشم. به همسر میگم نمیشه نذاریم بچه هامون برن مدرسه؟ میخنده میگه خودتم بهشون مدرک میدی خانوم معلم؟:/

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸

مرگ

به نظرم گمشده زندگی من ، خلوت و مطالعه عمیق و شعر است . در این لحظات خودم را تا عمق وجودم پیدا میکنم و حتی گاهی ممکن است با خواندن این چند سطر ساده چنان عمیق در خیالات خودم غرق شوم که خیسی اشک را روی صورتم حس کنم : 



با خودم فکر میکنم تمام زندگی ای که جلو چشمانم خواهد امد عاقبت بخیرم میکند یا نه ... 


  • De Sire
  • شنبه ۱۲ مرداد ۹۸

به رفتن تو سفر نه، فرار می گویند ...

ما یه خانواده ی همیشه مسافریم . و این خوشبختانه یا متاسفانه از ویژگی های یه زندگیه که زن و مردش از دو دیار متفاوتن و خودشون هم در شهر ثالثی زندگی میکنن‌. این بار مسافر دیار همسر بودیم . مشهد الرضای عزیز، و به تبعش روستای پدریِ همسر، لحظه به لحظه ش برام آبستن هزاران کلمه نوشتن بود. احساس میکنم برخلاف دفعات قبل که اشتیاقم به نوشتن رو لابلای مشغله های روزمره گم کردم، باید بنویسم، باید ... 
 
  • De Sire
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸

شبی که ماه کامل شد

بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او هم لذت ببرد. ولی نه خودم لذتی بردم و نه او. باز هم خوش به حال او که مجبور نبود وانمود کند به لذت بردن:))


با خودم فکر میکنم این همه به  به و چه چه از این فیلم واقعا برای چه بود. هی با خودم کلنجار میروم و از این جمله ها که خب "فیلم بازی های خوبی داشت"، "پا به موضوع جالبی گذاشته بود" در گوشم خودم میگویم ولی آقاجان این فیلم ما را نگرفت . فیلم بدی نبود ولی از نظر من لایق این همه تعریف و تمجید نبود .

  • De Sire
  • سه شنبه ۴ تیر ۹۸

به هر جا بنگرم ....

-رفته بودیم تبریز این چند روز تعطیلی رو 
میخواستم بنویسم، زیاد ، ولی مگه همین سه تا کلمه بس نیست؟ "رفته بودم تبریز" ... 
- شاید اگه مردم کلیبر برن دیگه حوصله شمال رو نداشته باشن. بهشته ... بهشت واقعی... 
- تبریز قشنگ تر از تصورم بود . مگه میشه قشنگ نباشه؟ 

- تهران و تلخکامی من مانده است کاش، تبریز دیگری و شکر ریز دیگری
  • De Sire
  • يكشنبه ۱۹ خرداد ۹۸

مادر

وقتی دور بودیم برایش تعریف نکرده بودم که توی سرویس گیر افتاده بودم و با داد و بیداد و دردسر ، صاحبخانه با پیچ گوشتی در را برایم باز کرد. الان کنارم نشسته است. خیالم راحت است که نگران نمی‌شود . برایش تعریف میکنم که دستگیره خراب بوده و در رویم قفل شده. غصه میخورد. نیم ساعتی گذشته. دارم اشپزی میکنم. می رود سمت سرویس . دستش را به دستگیره در گرفته، زیر لب به دستگیره می‌گوید : "لعنتی" . می فهمم هنوز دارد غصه اش را میخورد.  مادر است دیگر.  تنها غمخوار همیشگی بچه هایش....

  • De Sire
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

فوتبالی که نمی‌چسبه

چرا حتی دیدن دربی با صدای عادل رو هم از مردم دریغ میکنن؟ 


  • De Sire
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸

مگه میشه؟؟

اون دختر طفل معصوم که اینجا هم گفته بودم سرطان داره، امروز اومد بهم گفت من سالمم . کلی خوشحال شدم ولی دلیلش واقعا منو شوکه کرد. سوتی های پزشکی اخه تا کجا؟ پرونده این دخترو با یه دختر دیگه عوض کردن. از روی عدم تطابق ازمایش ژنتیک پدراشون فهمیدن که اشتباه کردن. خداروشکر که هنوز طفلکی رو شیمی درمانی نکردن. و اون دختر بیچاره که مریض بوده و الکی بهش گفتن سالمی، و چه تاثیر گذاره از دست دادن فرصت و زمان توی سرطان... اینکه خونواده شاگرد من چقدر توی این مدت رنج کشیدن و هزینه کردن بماند...

این روزا زیاد از این سوتی ها میشنوم و یاد بچه های تجربی دبیرستان میفتم که  به هیچ وجه جزء خوبای مدرسه نبودن و الان به لطف دانشگاه ازاد پزشکن...

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷

تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی...

یکی از مهم ترین چیزایی که توی دلخوری ها و بحثای زندگی مشترک هست اینه که حواست باشه تو یه رقیب نداری که هرجور شده کَل‌شو بخوابونی. تو یه هم تیمی داری که اگه ببازه تو هم باختی ... خیلی مهمه که استراتژی ها رو بر مبنایی بچینی که اون ببره تا تو هم برنده باشی ... قشنگه ولی ترسناکه.... یکی هست که تمامِ توعه. تمام تو ...

  • De Sire
  • شنبه ۲۹ دی ۹۷

فلانی

"فلانی" به یکی میگه  "داشتم فکر میکردم موهاتو کوتاه کنی بهتره، فلان مدل بزن بعدشم رنگش کن" (جلوی شوهر اون بنده خدا) 

چند ساعت بعد به یکی دیگه میگه رنگ ابروهات رفته بهتر شدیا ....


با خودم میگم : یادم باشه چه صورت زشتی داره اظهار نظر در مورد بقیه وقتی ازت نظر نخواستن.  به خودم میگم "ادب از که آموختی..." و یادم میاد که خیلی از موقعیتای زندگیم میگم اگه این "فلانی" بود چیکار میکرد من اون کارو نکنم. بیاید مثل فلانی نباشیم.

  • De Sire
  • شنبه ۲۲ دی ۹۷
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب