به دنیا فکر میکنم . به آدم ها. به داشتن ها و نداشتن هایشان. دیروز روز عجیبی بود . از همان اول بامدادش. با م حرف میزنم . یک سال پشت کنکور ماند تا دکتر شود. دکتر شد. چند سالی بیخبر بودم و او هم ساکت. مطمئن بودم خداروشکر خوشبخت است چون توی عکس هایش ، هم لباس سفید دکتری تنش بود و هم لبخندهای کنار معشوقش به راه بود. بعد از چنددد سال، واقعا چند سال، چند سالی که برای نوع رابطه ما در دبیرستان عجیب بود، یک طوری سر صحبت را باز کرد، گفتم "به سلامتی عروسی کردین یا عقدین هنوز؟" گفت دوسال پیش عروسی کردیم یک سال پیش جدا شدیم.  دیشب هم که خواستم تولدش را تبریک بگویم گفت تصادف کرده، یک تصادف بد، و یک پرونده ی پاپوش طور هم توی دادگاه برایش ساخته اند و باید کلی پیاده شود برای وکیل گرفتن.  غمگین شدم . ولی لابلای صحبت هایش هنوز خدا را شکر میکرد.... 

احساس میکنم زمینه زندگی آدم ها، در امیدشان به آینده و تاب آوری شان در مقابل مشکلات، خیلی تاثیرگذار است... 

 

و احساس میکنم که خیلی کم دعا میکنم . خیلی کم به یاد دیگران م. خیلی کم سرم را از لاک مشکلات و مشغولیت های خودم بیرون میاورم. دیروز وقتی ساعت ۷ صبح ف زنگ زد و گفت به همسرت بگو موقع رفتن سرِ کار، حواسش باشد که چشمش به خورشید نیفتد، فهمیدم. آدم ها میتوانند خیلی جلوتر از نوک بینی‌شان را ببینند حتی وقتی مثل ف غرق در گرفتاری اند.