۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۰ شهریور

بسم الله 

پیش نوشت: درواقع قرار نبود این مطلب اینجا نوشته بشه اما من آخر شبی دلم هوای نوشتن کرده و دفترچه توی کمد و گهواره پشت در کمد و همسر هم بیدار نیست که کمک کنه... 

پس فعلا اینجا می‌نویسم تا شاید بعدا منتقلش کنم به دفترچه روزانه‌نویسی ...

 

 

- یکی از دوستان بعد از هشت ماه که بچه‌ش به دنیا اومده بالاخره دل رو به دریا زدن و رفتن مسافرت. اما تنها چیزی که توی راه برگشت گفت این بود که دلم میخواد برسم خونه و استراحت کنم. و این جمله به افکار این چند روزه‌ی من دامن زد. افکاری که مدام توی ذهنم میگه روزای خوشی و راحتی داره تموم میشه. روزای آسودگی و سکوت، روزای مال خودت بودن، روزای تصمیمای مستقل گرفتن... راستی راستی اگه عشق به مادر و پدر شدن در فطرت ما نبود، بچه‌دار شدن تصمیم منطقی ای بود؟ 

البته نادیده گرفتن این میل فطری و بعد نتیجه گرفتن درست نیست. ما در تمام زندگی دنبال پاسخگویی به همین نیازای غریزی یا فطری هستیم... و منطق کارامون همینه... 

 

 

وای که مثل همیشه احساس میکنم دارم یه حسرتی رو از مرحله قبلی با خودم میکشم به مرحله بعد. مثل همیشه... مثل همیشه ای که فکر میکنم مرحله قبلی می‌تونست بهتر و کامل تر بسته بشه... 

 

 

 

  • De Sire
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

۲۹ شهریور ۱۴۰۰

بسم الله 

فاطمه جانم، دختر زیبای من، سلام 

این روزها بیشتر از هرچیز به تو فکر می‌کنم، گهواره‌ی خالی ات را تاب می‌دهم، عروسک‌هایت را بغل می‌کنم به یاد وقت‌هایی که تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قراراست آن‌ها را در آغوش بگیری. به زندگی‌ات فکر می‌کنم، به غم‌هایت، به شادی‌هایت... کسی می‌گفت با اختراع کشتی، به ناچار غرق شدنش هم اختراع شد، با تولد هرکسی به ناچار لحظه مرگ او هم زاده می‌شود و  من معتقدم با هر شادی غمی هم زاده می‌شود...  فاطمه‌جانم، کاش بتوانیم به تو بیاموزیم که با زمین خوردن‌ها تسلیم و با شادی‌ها به خودت و دنیا غره نشوی...

 

و تو هم قطعا به ما صفحه‌هایی نو از زندگی را خواهی آموخت... من نمی‌دانم فردا و هفته بعد و ماه و سال‌های بعد بر ما چگونه خواهد گذشت، اما دلم می‌خواهد بعد از همه اتفاقات بتوانم به خودم دست مریزادی بگویم و خودم را برای تلاشم سخت در آغوش بگیرم... دلم می‌خواهد در این پستی و بلندی‌های پیشِ رو، نه بهترین مادر دنیا، که بهترینِ خودم باشم برای تو ... تو با روح پاکت برای من دعا کن...

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

۲۲ شهریور

به نام خدا...

 

از بچگی عادت داشتم به شنیدن صوت قرآن و دعاهای داداش، عربی برام آشناتر از فارسی بود. و البته محبوب‌تر... بزرگ که شدم توی مدرسه همه قرآن خوندنا و دعا خوندنا با من بود. و توی خوابگاه هم. عادت داشتم خودم دعا و قرآن رو بخونم با درست ترین روخوانی و قواعد ممکن. معمولا توی جمعی که فرد دیگه‌ای دعا می‌خوند دووم نمی‌آوردم چون به شدت به غلط خوندن دعا حساس بودم. اون فرد و اون جلسه از چشمم میفتاد. حتی محمود کریمی و حدادیان و ... هم از نظر من در حدی نبودن که پای دعاشون بشینم، اینا از نظر من مداح بودن نه دعاخون! اما یه سالی میشه شما دیدگاهم رو به کلی عوض کردین...از همون روزی که دیدم زیارت عاشورا رو اون طور که من انتظار دارم نمی‌خونید اما مثل حضرت عباس دستتون رو از بدنتون جدا کردن. از اون روز زیارت عاشورا رو فقط با صدای شما گوش می‌کنم و توش دنبال راه پروازتون میگردم... 

دنبال راز اینکه چی شد که اون جمعیت رنگارنگ، همه‌شون دنبال تابوت شما ضجه میزدن...

چی شد که بعد این همه وقت هنوز داغتون مثل روز اول تازه ست...

اون روز توی مراسم تشییعتون که داشتم زیر دست و پا خفه میشدم، یه آقایی با کلی زنجیر و یقه باز و تیپ عجیب و غریبش دستاشو باز کرد جلوی اون دسته مردای ریشو و مذهبی‌طور که بی تفاوت هجوم میاوردن سمت خانوما، یه یاحسین بلند گفت و همه رو پشت دستاش نگه داشت تا من بتونم بلند شم و برم بیرون از جمعیت، انگار همه‌جا یادمون میدین باید از ظاهر رد بشیم... مثل شما که همه رو مثل یه پدر مهربون به یه چشم میدیدین ... و ما هنوز درگیر غلط گرفتن از دیگرانیم و غافل از خودمون...

 

  • De Sire
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

۱۸ شهریور

+ این روزا با هم میریم پیاده‌روی. صبحا میریم که هوا کمتر آلوده باشه. حالا این روزا من تو رو با خودم میبرم ولی یاد بگیر رو پاهای خودت وایسی دخترجانم :))

 

+ روزای قبل موقع پیاده‌روی پادکست تربیت فرزند گوش میکردم ولی به این نتیجه رسیدم خیلی کار خنکیه:)) واقعا چرا باید یه صبح قشنگ آخر شهریوری رو به پادکست آموزشی گوش کردن گذروند؟! باید عاشق بود... شعر گوش کرد... توی درختا محو شد. به مورچه های زیر پا دقت کرد تا له نشن، با گربه چشم تو چشم شد، واسه گنجشکا دست تکون داد ... فرصت عاشقی رو نباید از دست داد

 

+ دیالوگ باکس پادکست جدیدیه که باهاش اشنا شدم و باهاش کیف میکنم. مهدیه میگه زندگی آدمو هم میزنه و حالت رو گاهی بد میکنه... ولی من باهاش احساس خوشبختی می‌کنم چون هرچقدر زندگیمو هم میزنه از بودن کنار تو خوشحال‌تر میشم. تو بهترین انتخاب زندگی من بودی که خوشحالم خودم نقش زیادی توش نداشتم و خدا تو رو به من هدیه داد... فقط من تعجب می‌کنم از اینکه مگه در ازای بدی به آدم هدیه‌ی خوب میدن؟

 

+ خوشحالم که به تشویق یه دوست بزرگوار به تشویشم برای اینکه وای اینو ننویسم و اونو نگم و اینجا جاش نیست و الان وقتش نیست و حالا صبر کنم سر فرصت و هزار جور حرفای این مدلی غلبه کردم و تونستم بیشتر بنویسم. ازتون ممنونم که تشویقم کردین 

 

+ حواسم هست شمایی که میخونی هم جهاد میکنی دوست گرامی :) (گل)

 

 

  • De Sire
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

این روزها...

بسم الله...

 

* این روزا برای من عجیب میگذره... منحصربفردترین تجربه زندگی یک انسان، برای من و امثال من در وضعیتی میگذره که شاید بشه به بحران تشبیهش کرد. وقتی امانت خدا رو درون خودت حمل می‌کنی و تنهایی گلوت رو با قدرت فشار میده. از عزیزات دوری چون نگران جون بچه‌ت هستی... مهم‌ترین دغدغه یه خانوم باردار در اواخر بارداری اینه که خانواده‌ش بهش اطمینان بدن که کنارشن، و تو کابوس شبات این باشه که اگه خانواده‌م بیان و سلامت بچه رو تهدید کنن چی؟! با خودت بگی کاش بشه نیان... این وضعیت محال‌ترین چیزی بود که می‌شد تصور کرد، و حالا اتفاق افتاده.  و باید باهاش بسازیم... 

 

* یکی از مهم‌ترین نگرانی‌هام این روزا اینه که هیچی در مورد افغانستان نمیدونم و از لحاظ روحی انقدر شکننده‌ام که هیچ دریافت اطلاعات و تحلیلی نمیتونم داشته باشم.  اما چیزی که منو به شک میندازه اینه چطوری همه سلبریتی‌ها یهو طرفدار احمدمسعود شدن؟ کم دیدم که جامعه به صورت یک‌دست به سمت حق سرازیر بشه، آخرالزمون شده یا حق خیلی واضحه این‌بار؟ 

 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب