از همان روزهای اولی که وارد بیان شدم و این چالش ها و دعوت به چالش ها را میدیدم، هیچ کدامشان به اندازه این چالش "قاب دلخواه خانه من" مرا به فکر فرو نبرده بود. از روز اول این چالش، نوشته های دیگران را در مورد قاب دلخواهشان میخواندم و حسرت میخوردم. به اینکه چرا منِ نوعروس هیچ قابِ دلخواهی در خانه ام ندارم. اولین کاری که کردم نق زدن بود. به همسرم. به کسی که از روز اول زندگی مان تمام تمام تمام تلاشش را کرده تا من بخندم و از زندگی لذت ببرم. نق زدم که "من هیچوقت این خونه رو دوست نداشتم". من همیشه دوست داشتم در خانه ای زندگی کنم در یک منطقه ی خوش آب و هوا، که حیاط بزرگی داشته باشد، که پنجره اتاقم رو به حیاط باز شود. که صبح با صدای پرنده ها بیدار شوم. میز مطالعه ام را رو به حیاط بگذارم و کیف کنم و لذت ببرم از سرسبزی بهار و تابستان و سرمست شوم از نم نم باران و برگ ریزان و سفیدپوشی درخت ها در پاییز و زمستان. حالا اما تا خرخره پر میشوم از دود و الی آخر...
چند روزی فکر کردم ... به اینکه کجای این خانه را دوست دارم، به کتابخانهام فکر کردم، که چرا دوستش ندارم.... فهمیدم چون هیچوقت وقت کافی صرف کتابهایم و لذت بردن از انها نکردهام. چون همیشه در تصورم یک کتابخانه بزرگ را میدیدم که حالا ندارمش. به دکور خانه فکر کردم که چرا دوستش ندارم؟ چرا هیچوقت تلاشی برای بردنش به سمتی که دلخواهم بوده نکرده ام؟ چون همیشه منتظرم خانه دلخواهم را "بخریم" و بعد برای زیبا شدنش تلاش کنم. چرا به گلهایمان رسیدگی نمیکنم؟ چون همیشه در تصورم خانه ای نورگیر که انواع گلها را بتوان در آن پرورش داد را دیده ام، و حالا از اینکه گلهای زیادی قابلیت زنده ماندن در این نور و تهویه را ندارند توی ذوقم خورده و بیخیالِ گل و گیاه شده ام...
فکر میکنم ... به اینکه چقدر ایده آل هایم روی زندگی ام سایه انداخته اند. آنقدر که از چیزهایی که دارم لذت نمیبرم.
کمالگراها باید با خودشان هم بجنگند تا از زندگی لذت ببرند. باید بروم سراغِ نوشتنِ لیست داشتههایم ... داشتههای ارزشمندی که هیچوقت نمی بینمشان . قابهای زیبای دلخواهِ من که زیر سایهی ایدهآلها مخفی شدهاند و من چشم به آرزوهایی دوخته ام که مطمئنا هیچوقت به آن کمالِ دلخواهِ من برآورده نخواهند شد چون همیشه نقصی در کار هست...
پ.ن : نمیدانم این چالش از کجا آغاز شده است اما باید ممنون باشم از آغازگرانش که مرا به فکر فرو بردند