نوای اسرار آمیز
نوای اسرارآمیز ، نمایشنامهای از اریک امانوئل اشمیت... تقریبا پنجاه درصد از کتاب رو با بیمیلی خوندم، و حتی به خاطر یه سری توصیفات توی متنش، دلم نمیخواست ادامهش بدم، بعدش اما جذاب شد برام، قیمههای فلسفه رو ریخته بود توی ماست روابط عاشقانه... ولی یه جاهایی فوق العاده عمیق بود، یه جاهایی از داستان ضربههایی داشت که کتاب رو کاملا از یکنواختی خارج میکرد... در کل به هرکسی توصیهش نخواهم کرد
+ دلم برای هلن سوخت ...
++ «من از اون آدمهام که فقط بلدن گنده گویی کنن، اونم از بدترینهاش، از اونهایی که مردم حرفهاشونو گوش میکنن و بهشون احترام میذارن. به نظرم واسه این ادبیات رو مرام خودم کردم تا دیگه به خودم زحمت زندگی کردن ندم، از بس که میترسیدم. روی کاغذ یک قهرمانم، اما در واقعیت گمان نمیکنم حتی خرگوشی را از تلهش نجات داده باشم. من زندگی رو واسه زیستن نمیخواستم، میخواستم بنویسمش، خلقش کنم، مهارش کنم، اینجا، وسط این جزیره، تو ناف دنیا. نمیخواستم در زمانی که بهم داده شده زندگی کنم، بس که خودخواه بودم. و در زمان مردم هم نمیخواستم زندگی کنم. نه من زمان رو خلق میکردم. زمانهای دیگهای رو، و اونها رو با ساعت شنی نوشتارم تنظیم میکردم. همهش غرور! دنیا میگرده، علفها میرویند، بچهها میمیرند، و من برنده جایزه نوبلم ...»
+++
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
#سعدی
- ۰۳/۰۷/۱۶
هنوز از اشمیت نمایشنامه دیگهای جز همون مهمانسرای دو دنیا نخوندم. پس به نظرت اون کار دلنشینتر از این یکی بود، نه؟