مگو

نه مردم از دوریت نه زندگی کردم 

  • De Sire
  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷

محرمِ حرف دل فهم

چشمانم میسوزد ولی احساس میکنم هیچ علاقه ای به توی رختخواب رفتن ندارم . دلم میخواهد ساعت ها بنویسم. انقدر که بی اختیار خوابم ببرد. امشب وبلاگی را میخواندم که در مورد علت وبلاگ نویسی پرسیده بود. میدانی ادم باید خیلی خوش شانس باشد که اطرافش کسی را داشته باشد که حرفش را بفهمد و محرمش باشد. باید هر دو را داشته باشد تا ادم را از پناه بردن به نوشتن بی نیاز کند. البته جنبه های دیگر وبلاگ نویسی که ربطی به این قضیه ندارد. فقط در مورد وبلاگ نویسی برای سبک شدن مصداق دارد. در بازه هایی از زندگی ام خدا نعمت داشتن چنین ادم هایی را نصیبم کرده اما متاسفانه به دلایل مختلف و شاید هم غیر مختلف از دستشان داده ام.... حالا احساس میکنم ادم های محرم زیاد دارم ولی خلا ادمی که حرفم را بفهمد ازارم می دهد... 

  • De Sire
  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷

بازگشت

نیازم به نوشتن را به شدت احساس میکنم. احساس میکنم دنیایی از حرف ها توی سرم میچرخد و هرلحظه ممکن است مغزم را منفجر کند ...

نیاز دارم با خودم خلوت کنم، برای خودم بنویسم ، و کماکان همان دلهره ی امن نبودنِ قلم و کاغذ اذیتم میکند و تنها راهی که برایم می ماند اینجا نوشتن است ... باید به دنیای وبلاگ نویسی برگردم

  • De Sire
  • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷

۲

بعضی وقتها همه چیز عجیب و غریب به هم می پیچد. جرقه های ساده بغض توی گلویم می نشانند و من واقعا نمیدانم باید برای حل کردنش چه کنم. دلم میخواهد زمان بپرد به ساعت ها بعد یا روزها بعد... 

بعضی وقت ها دلم میخواهد تنها شوم. خیلی تنها. احساس میکنم فقط تنهاییست که حرف ادم را بی کم و زیاد می فهمد 

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷

۱

وقتی چشمانت را میبندی و ارام میخوابی، در چهره ات یک اسطوره می بینم. یک اسطوره که وقتی بیدار است تمامِ تمامِ تمام تلاشش را برای آرامشم به کار می گیرد و کوله بار خستگی هایش را با وجدانی اسوده به دنیای خواب هایش میبرد ... وقتی  میخوابی به ارامشت حسودی میکنم ... 

  • De Sire
  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب