من به سکوت تو گوش میدهم ...
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد ...
- ۰ نظر
- ۰۹ آذر ۰۳ ، ۱۳:۱۷
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد ...
آخر مرا در آینه از یاد می بری
اما تو را هر آینه چون خویش از بَرَم
اینک میانِ حلقه ی آتش نشسته ام
مغلوبِ جنگِ تن به تنی نابرابرم
آتش هر آن محاصره را تنگ می کند
تنها در این میان منم و تیرِ آخرم...
+ سوگی که اخیرا تجربه کردیم و مادر همسرم رو از دست دادیم، یه درسی برام داشت، اینکه حواسم بیشتر به این باشه که در حدی با اطرافیانم در ارتباط باشم که اگر یه روزی به هر دلیلی نبودن، حسرت روزایی که بودن رو نخورم، رفیق عزیزم که با اسم حاج خانوم مینوشتن خداحافظی کردن، و من چقدر حسرت خوردم که کاش اون وقتایی که پستهاش رو میخوندم و خیلی وقتا چیزای زیادی ازش یاد میگرفتم بیشتر این سکوت درونگرایانهم رو شکسته بودم و بهش گفته بودم چقدر خوب مینویسه ... خداحافظیهای دیگه از رگ گردن به ما نزدیکترن ...
++ هرچی دلتون میخواد بگید زیر این پست ، از احوالاتتون، از آب و هوا، از سیاست، از دیانت، از آخرین کتابی که خوندید، از آخرین فیلمی که دیدید، از بازیگر محبوبتون، از رنگ مورد علاقهتون ... :))
شب که به نیمه میرسد، سکوت که خانه را پر میکند، همه دلمشغولیهایم را گوشهای جمع میکنم، پشت به آنها و رو به خیالم مینشینم، در صندوق جادویی واژهها را آرام باز میکنم و واژه ها پرواز میکنند تا قلههای خیالم، برایم تصویرهایی میکشند از باران، از ترانه ، از عشق، از جنگل، از تو ... از کودکی همین کلمه ها همه دارو ندار من بودند، همه آنچه که برای دفاع از خودم در مقابل هجوم اتفاقات ریز و درشت زندگی داشتم... خوشبخت بودم اگر من بودم و سکوت بود و واژه ها ...
+
با هم خندیدیم
و تنها گریستم ...
سلام الههی گیسو به باد دادهی من
چراغ روشن چشمت امامزادهی من
تو شرح حال خودت را بگو! مرا ول کن
غم است و شعر و شب، اعضای خانوادهی من...
+ بعضی شبا عجیب دلگیرن، عجیب ... انگار که خدا یه رازی رو توی شب پنهان کرده که نمیشه ازش سر درآورد ...
++ گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری...
داشتم گالری گوشی رو مرتب میکردم، بین عکسای خودم فقط اونایی خنده واقعی داشت که تو گفته بودی بخند ...
+
آیینه ام ولی تو به زنگارها نگو
رویم به روزنهست به دیوارها نگو
در رفت و آمدند نفس های آخرم
لرزم گرفته است، به کفتارها نگو...
#مهدی_فرجی
وقتی به یه سنی میرسیم همه میگن فلانی دیگه بزرگ شده ... ما هم باور میکنیم که دیگه بزرگ شدیم، غافل از اینکه دنیا هر لحظه برامون یه برگ جدید رو میکنه...
+ مشغول خوندن خار و میخکم، هدیه ای عزیز و باارزش که سنجاق شد به اسم سنوار و تبدیلش کرد به یکی از بهترین هدیههایی که گرفتم...
++ اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا ...
امروز یکی از سخت ترین روزهای عمرم رو گذروندم ... کسی که ما با خیال آسوده از اینکه همیشه پذیرای ماست، از رنجای زندگی بهش پناه میآوردیم، به بیسامونترین حالت ممکن، روی یه تخت افتاده بود... بهش گفتم میدونم که صدامو میشنوی، ما منتظرتیم، لطفا زود خوب شو، برگرد و در اون خونه ای که چراغش خاموش شده رو به رومون باز کن ...
+خدایا این زن همیشه مأمن ما بود، توی این روزای سخت، به بهترین شکلی که خودت صلاح میدونی ازش مراقبت کن ...