دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

ما دوباره سبز می‌شویم ... :)

طبقه بندی موضوعی

حرام است

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۰۴ ق.ظ

شهید بزرگوار، مطهری، در کتاب بی نظیر آزادی معنوی، فرمایش بسیار ارزنده ای دارن (سعی کردم خیلی تعریف کنم ازشون که شوخی آتی رو به دل نگیرن) با این مضمون که «عزیز من وقتی روزه میگیری انقدر سحری و افطاری نخور و انقدر نخواب که هیچ گرسنگی ای اون وسط احساس نکنی، روزه برای سختی کشیدنه»، حالا سر سفره‌ی سحری احساس می‌کردم که شهید مطهری نشستن اینجا هرچی میخوام بخورم میگن «عه بسه دیگه احساس میکنم داری سختی نمیکشی»، «سالاد؟! نه دیگه اون حرامه»، «انقدددد آب نخور دختر دیگه تشنه ت نمیشه» ...  

 

 

پ.ن : امیدوارم تونسته باشم مطهری درونتون رو بیدار کنم و ماه رمضون حسابی حرام باشید ... 

 

التماس دعا

  • De sire

وه که چه مشتاق و پریشان بودم ....*

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

مثل مادری که دلتنگ به آغوش کشیدن فرزندش باشد، دلتنگ نوشتنم، در شلوغی ناگزیر این روزها، مدام در ذهنم می‌نویسم، و مشتاقانه انتظار میکشم تا فرصتی و خلوتی برای نوشتن بیابم، اما دریغ که وقت تنهایی جسمم آنقدر خسته است که هرچه در ذهنم رشته بودم پنبه شده و اثری از آن ذوق باقی نمانده ... و تداوم این چرخه چقدر بی‌رمق و مستهلکم می‌کند ... 

 

 

* منتظر کسی بودیم که نه آمادگی داشتیم برای آمدنش، نه ذوقی ... و من مدام زیر لب می‌گفتم «خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید، آمدی؟ وه که ...» همسر پرسید که چه وقت این شعر است، گفتم با تصور چنین لحظه ای در ذهنم، خستگی و خشمم را التیام می‌دهم ... چه خوب که آدم‌ها می‌توانند خیال ببافند... آنقدر که در اوج خشم، از خیالی اشک شوق بریزند... 

  • De sire

بیشعوری

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

از راهپیمایی که برمی‌گشتیم یه سر رفتیم خونه پدر همسر، یکی از نزدیکان اونجا بودن، پرسیدن که مردم زیاد اومده بودن؟ گفتم بله، گفت این مردم چقدر بیشعورن، من یه لحظه شوکه شدم، گفتم یعنی ما هم بیشعوریم؟ بنده خدا خودش یه لحظه معزش جواب نداد که چی به چی شد (من اون لحظه نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم)، بعد چند ثانیه گفت نه خب شما که باید می‌رفتید، گفتم چرا باید می‌رفتم؟ بازم در سکوت نگام کرد ... دیگه خانومش شروع کرد به صحبت کردن و بد و بیراه گفتن به مسئولین، و نجاتش داد از ادامه ی مکالمه ... 

  • De sire

زندگی ...

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- از فیلما و انیمیشن هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

 

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

  • De sire

چند روایت معتبر - نه

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۴۲
  • De sire

والعصر ...

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز می‌شوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز می‌کشم، مثل همیشه غرق تسبیحم می‌شوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش می‌گذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمی‌شود، هر دانه‌اش آینه‌ای ست که وقتی نگاهش می‌کنم بخشی از فیلم روز عروسی‌مان برایم پخش می‌شود... می‌رسیم جلوی تالار، صدای اذان می‌آید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیبایی‌ست، به همسر می‌گویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» می‌پرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه می‌شنود، می‌رویم مسجد، نماز می‌خوانم ، از گوشه چشم می‌بینم که یک نفر عکس می‌گیرد، بعد دختر جوانی می‌آید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم می‌گیرد و می‌گوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبسته‌ی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم می‌کند... 

خیلی به این فکر می‌کنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمی‌گذاری آدم‌ها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدم‌هایی که عاشق تواند و بوی تو را می‌دهند، ما را هم‌رنگ خودشان می‌دانند، ما سیاه‌های سفید پوشیده را ... ما پرتقال‌های بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ... 

وافعل  بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...

  • De sire

معاشرت

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۱۲:۲۲ ب.ظ

+ ممنونم از همسایه‌های همیشه دلسوز و همدل بیان که این روزا احوال‌پرس ما بودن، کمی اوضاع بهتره و بازم در حال مبارزه ایم :)) به قول آرامش عزیزم توی پست آخرش، زندگی همینه دیگه :) 

 

 

+ به رسم پست‌های معاشرت، شما بگید... شعری، حدیثی، عکسی ، حرفی ... از اون حال خوب کناش لطفا :) 

 

+ خط قبلی رو نوشتم یاد چند شب پیش افتادم، توی گروه دوستام پیام دادم که فیلم مناسب مادری که بچه‌ی تب دارش رو روی پاش تاب میده معرفی کنید :)) گفتن سیندرلا ببین :)) ان شاء الله که برای هیچکس پیش نیاد ولی شمام فیلم حال خوب کن میشناسید اینجا معرفی کنید شاید توی لحظه های سخت به کار کسی بیاد

+ واقعا خداروشکر که دنیا در گذره ، خدا روشکر که همیشه امیدی هست ... خداروشکر که همیشه خدایی هست، تصور کنین وقتی گرفتار میشیم کسی رو نداشته باشیم که صداش بزنیم «یا غیاث المستغیثین...» چه بد میشد ...

 

(راستی این پست‌های معاشرت رو توی موضوعات لیست کردم بعدا میتونید گزیده‌های قشنگ همدیگه رو یه جا ببینید ) 

 

 

من سخت نمی‌گیرم 

سخت است جهان بی تو ... 

 

 

  • De sire

الحمدلله علی کل حال

شنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۰۷ ق.ظ

هنوز آفتاب نزده 

تو راه دکتریم 

بارون می‌باره... 

به لطف پیشنهاد دوست خوبم خانوم سین، یه سری متن دارم می‌خونم که دنیامو قشنگ‌تر می‌کنه:) 

به دخترک میگم میخوای چیزی گوش کنی؟ میگه آره 

روی صفحه گوشی اسم قشنگشونو می‌بینم، پلی می‌کنم... «با تو دل از غم آزاده علی علی...» یه نفس عمیق می‌کشم ، من فدای اسمتون .... 

 

 

جالبه که من درختا رو همه جوره دوس دارم، هم وقتی سبزن با نگاه کردن بهشون مسحور میشم، هم وقتی زرد و خزان زده ان، هم وقتی بی برگن ... و این حالت آخر منو دیوونه میکنه، اون شاخه های نازک که قشنگ‌ترین نقاشی‌های خلقتن ... (عکس در سرعت گرفته شده :)) )

  • De sire

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر ...

جمعه, ۲۸ دی ۱۴۰۳، ۰۱:۳۳ ب.ظ

دلم میخواست در مورد این شرایطی که توش هستم بنویسم ... ولی خب الان وقت ندارم، فقط در توصیفش میتونم بگم با قدرت سر پام، و مبارزه می‌کنم، به عشق اون لحظه ای که اوضاع خوب بشه، بعد بشینم و یه دل سیر گریه کنم :)) 

یاد اون جمله معروف میفتم که میگه اونایی که گریه میکنن ضعیف نیستن، فقط برای یه مدت طولانی قوی بودن... 

 

اغثنا یا ابانا شکسته پر و بالم ... 

 

+ لطفا هرکسی اینجا رو میخونه، برای مادربزرگ یاسمن عزیز دعا کنه، میدونم که این گرفتاری های من و غصه های من، در مقابل استیصال و غمی که یاسمن و خانواده ش این روزا تحمل میکنن هیچی نیست ... به هر روشی که بلدید و باهاش متصل میشید براشون دعا کنید ...

 

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۳:۳۳
  • De sire

شب‌نامه ۱

جمعه, ۲۸ دی ۱۴۰۳، ۰۱:۴۳ ق.ظ

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

 که من به زندگی نشستم‌‌ ... 

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۰۱:۴۳
  • De sire