سه سالگی
سکانس اول :
- با یه مشاور صحبت میکنم، در مورد یه برنامهریزی شخصی، درباره شرایط خانواده و ... میپرسه، میگم یه دختر سه ساله دارم، میگه میدونی که سهسالگی بحرانیترین سن زندگی یه آدمه... میگم میدونم...
سکانس دوم:
- ابزارای مواجهه با سهسالگی رو نداریم، بلد نیستیم که آتیش بحرانهای رفتاری دخترک رو شعلهورتر نکنیم، زمانی که فقط توی خونه بود و همبازی همسن و سال خودش نداشت، بهتر میشد توی چارچوب آداب اجتماعی نگهش داشت، داد نزدن، نزدن بقیه ... الان از هرکدوم از بچهها یه چیزی یاد گرفته، بچههای بدی نیستن اما بالاخره بچهان ، بچه که نمیتونه همیشه توی چارچوب رفتار کنه ...
سکانس سوم: (یک ساعت پیش)
- به همسر میگم بچه توی این سن خیلی آسیبپذیره، هم دوستاش تنهاش میذارن به خاطر بدخلقیهاش، هم ما سرزنشش میکنیم، تایید میکنه، وقتی دخترک برمیگرده باهاش مهربونتره
سکانس چهارم: (الان)
- صدای کوبیده شدن چکش روی دستگیره در رو میشنوم، به وضوح تفاوت ضرباتی که ضرب خشم توش مخلوط شده رو با ضربه معمولی متوجه میشم، همسر داشت با تلفن حرف میزد، نگران حال مادرش بود که دوباره بستری شده، دخترک شروع کرد به جیغ زدن برای یه موضوعی، همسر در اتاق رو محکم بست، و حالا اون تو گیر افتاده و در دیگه باز نمیشه...
(توضیح موقعیت: منتظریم آقای قفلساز از راه برسه و در رو باز کنه، من چرا توی این شرایط دارم پست میذارم؟ چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد)
نتیجهگیری داستان: عدم کنترل خشم در مقابل بچهها، آسیبش به شدت کمونه میکنه سمت خودمون :/
پایان
پ.ن: الان که پست رو منتشر میکنم همسر آزاد شده :))
- ۰۳/۰۶/۲۶
چه جالب! من نمیدونستم ماجرای لجبازی و بحران سه سالگی رو. یعنی راستش نه خیلی اهمیت میدم و نه خیلی دقت میکنم!
لیلای ما چند روز پیش سه ساله شد.
امشب علاوه بر انگشت من، پای خواهر بزرگهاش رو چنان گاز گرفت که کبود شد!
خلاصه که روزی چندین بار جنگ داریم تو خونه :)
ولی بامزه است. خوبه :)