اینجا چراغی روشنه...
صدای بارون رو که شنیدم، با ذوق چادرم رو سر کردم و دویدم توی بالکن، چه بارون قشنگی، چه عطر بی نظیری ... ، نگاهم به آسمون بود ، انگار آسمون جای تمام این روزای بغضآلود من داشت میبارید ... یهو به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و دارم امن یجیب میخونم و دونهدونه اسما رو میگم و دعا میکنم ، و اونجایی شوکه شدم که بعد از اینکه اولین اسم رو -که دوست صمیمیم بود- رد کردم بقیه اسما همسایههای وبلاگی بودن، همه قصهها و غصهها و دغدغهها؛ بیماری، ازدواج، جدایی، خونه خریدن، مدرسه رفتن بچهها، مامان شدن، بابا شدن، سرکار رفتن، کنکور ... همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشدن و چشمم به آسمون بود برای اینکه همه چی برای شما به بهترین شکل پیش بره... مخصوصا خانم الف عزیز که نگران حال پدرشونن و خانوم مهاجر عزیز که خانواده شون با رنج بیماری مادر خانواده درگیرن...
اون لحظه بود که فهمیدم چقدر نزدیکم به شما، به غماتون، به شادیهاتون... و دلم تنگ شد برای اینجا ، برای خونه ای که شش سال توش زندگی کردم و حتی حذف کامل آرشیوش هم نتونسته دغدغههاش رو از ذهن و دل من پاک کنه...
پ.ن: جز شرمندگی در مقابل این همه مهری که این چند روز به من کمترین بخشیدید، چیزی ندارم ، واقعا لایق نبودم که خیلی از این حرفها و لطفها رو بشنوم... و اصلا فکر نمیکردم که هنوز یه سری از بزرگواران اینجا رو بخونن ... نمیدونم که روحم توان نوشتن و تعامل دوباره -به اون سبکی که دلخواهمه- رو داره یا نه، و هرچند که این مدلی رفتن و برگشتن اصلا دلخواهم نبود و به نظرم خیلی لوسه :))، ولی به امر شما چراغ این خونه از این به بعد بازم روشنه ... و من همچنان بسیار بسیار محتاج دعای شمام...
- ۰۳/۰۶/۲۴
سلام.
خدا رو شکر که برگشتین و چه بازگشت با طراوتی...
بازهم خدا رو شکر.
انشاءالله همیشه شاداب و پر نشاط بنویسید.