خبر داری زمین گرده ...
لگد کردی
لگد میشی ... *
بله، اینطوریاست ...
* از آهنگ جدید آقای چاوشی ...
- ۳ نظر
- ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۱۴
لگد کردی
لگد میشی ... *
بله، اینطوریاست ...
* از آهنگ جدید آقای چاوشی ...
هیچوقت در این حد از شبکه های اجتماعی خسته نبودم
خیلی خیلی دلم میخواد نباشن ، هیچکدومشون ...
فکر میکنم بهترین راه برای من که توی هرکدومشون یه کار مهم دارم، انتقالشون به فضای تحت وب باشه... نمیدونم همهشون این قابلیت رو دارن یا نه ...
*اگر روحیه حساسی دارید و انتخابتون حذف اخبار ناگواره، این متن رو نخونید
اگه روحیه حساسی هم ندارید بازم نخونید ... :(
خانوم دکتری رو توی فضای مجازی دنبال میکنم که قبلا توی یکی از بیمارستانای تهران بود و الان کربلاست، توی بیمارستانشون پزشک و پرستار سوری زیاده، و همینطور علویهای سوری هم هستن، پریشب یه استوری گذاشته بود از صفحه گوشی همکارش، یکی از دوستان اون همکار از علویهای ساکن سوریه بود که بچهش رو بغل کرده بود و ارتباط تصویری گرفته بود با دوستانش برای خداحافظی، و ظاهرا اون لحظه داشته میگفته که نیروهای جولانی دارن در رو میشکنن که بیان تو... من توی اون لحظه موندم، دنیا برام همونجا توی چشمای اون زن متوقف شده، دیگه چیزی برام طعمی نداره، خوشی؟ درد؟ خستگی؟ هیچ ... حس میکنم همه دنیا فقط چشمای اون زنه... نمیدونم چی باید بگم که درونیاتم دچار نزول نشن، کلمه ای رو پیدا نمیکنم که ظرف احساسم بشه ... چه روزا دیدیم به خودمون توی این چند سال اخیر... «و ضاقت الارض و منعت السماء و انت المستعان و الیک المشتکی...» ، چه پیر شدیم توی اوج جوونی ...
توی این مدت خیلی وقتا از خودم پرسیدم که وظیفه ی ما چیه؟ ولی الان می فهمم همیشه شعار بوده، الان دلم میخواد با همه وجودم بفهمم که ما توی جنگیم، و اگر بیکار و باطل و تنبل و بی هدف و باری به هر جهت و کسل داریم روزگار میگذرونیم، وای بر ما ... وای بر ما ... مگر میشه حس کنی دشمن دم در خونه یه زن با بچهی کوچیکش وایساده و داره در رو میشکنه بیاد تو، و تو بیکار نشستی ... اون مادر امروز اونجاست، فردا جای دیگه ای، تحت ظلم دیگه ای، توی قصه ی دیگه ای ... دنیا انگار همینه، جنگه ... جنگ ... و ما سربازیم ...
اینو نوشتم برای خودم چون انسانم و اهل گذر و فراموشی، نوشتم که هر روز بخونمش ... که هر روز این داغ رو تازه کنم ... :( آه ...
یه زمانی که نومامان بودم، بلد بودم از مثالهای رویین تن بودن مامانا یه پست پر آب و تاب دربیارم ولی الان روئین تن بودن جزئی از روتین زندگیم شده و حرف خاصی ندارم در موردش بزنم :)) فکر کنم همه مامانا و البته بخشی از باباها* میدونن چی میگم... توی شیش هفت روز چندین بار به خاطر ویروس و تب و لرز و عفونت شدید گلو و بدن درد و ... آنتی بیوتیکای جورواجور تزریقی و خوراکی و انواع کوروتون که در تمام عمر ازشون حذر کردی رو مثل نقل و نبات ریختن تو جونت ؟! پاشو بابااا این لوس بازیا چیه، پاشو کتاب داستانتو بخون بچه آسیب روحی می بینه:)) ، گرفتی تخت خوابیدی بعد شونصد تا داروی خواب آور؟!!! پاشو پاشو سحری رو آماده کن ، آلارما رو هم کوک کن که همسرت سحری خواب می مونه کل روز باید گشنگی بکشه :))
چی؟؟؟ بعد از سرُم و آمپولای مسکن بخوابی؟! وااا مگه نمیدونی خانواده همسرت توقع دارن بری سر بزنی :))
+ متن انسجام و وجهه ادبی نداره؟!!! دیگه زورم به وبلاگم که میرسه براش کم بذارم:))
* گفتم «بخشی از باباها» چون بعضی باباها اینطوری ان که کل عالم مریض بشن و اینا مریض نشن انقد که ... :))
اباعبدالله یک وقت میبیند در این صحنه جزء افرادی که آمدهاند و از او اجازه میخواهند، یک بچه ده دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است؛ آمد خدمت آقا عرض کرد: اجازه دهید من به میدان جنگ بروم (وَ خَرَج شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکة. این طفل کسی است که قبلًا پدرش شهید شده است.) فرمود: تو کودکی، نرو. عرض کرد: اجازه دهید، من میخواهم بروم. فرمود: من میترسم مادرت راضی نباشد. گفت: «یا اباعبدالله! انَّ امّی امَرَتْنی» مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروی، اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نیستم. این طفل آنچنان باادب است، آنچنان باتربیت است که افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان میرفت، خودش را معرفی میکرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد، خود را معرفی میکردند و به همین جهت که این طفل خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدامیک از اصحاب بوده است. مقاتل، او را نشناختهاند، فقط نوشتهاند: «وَ خَرَجَ شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکةِ». چرا؟ آیا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتکاری به خرج داد و رجز راطور دیگری خواند؛ ابتکاری که هیچ کس به خرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت، شروع کرد به رجزخواندن. گفت: «امیری حُسَینٌ وَ نِعْمَ الْامیرُ» ایهاالناس! من آن کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافی است.
امیری حسین و نِعَم الامیر
سرورُ فؤادِ البشیرِ النّذیر
#آزادی_معنوی
جابجا کردن حروف در کلمات و عبارات، یه نوعی از اشتباهات کلامیه، که فقط در خودم دیدم :/ همینقدر خاصم من :/ مثلا بقض قبر به جای قبض برق، ساییت چرد شد به جای ... اگه گفتید؟! و امروز در حماسه ای دیگر خیلی جدی داشتم میگفتم خُرب شَمر، و همسرم که پرسید چی و من دوباره همینو تکرار کردم تازه فهمیدم که دوباره حماسه آفریدم:)) اینم که حتما متوجه شدید چیه؟:))
اگه شمام حماسه آفرین هستید اعتراف کنید :)
*لکنت میاندازد نگاهت در زبانم
دردت به جا... دردت به جا... دردت به جانم!
#صدیف_کارگر
آخر این هفته دو تا امتحان مهم دارم، که یه جورایی نتیجه ی سه چهار سال وقت گذاشتن برای یه موضوعیه، و دقیقا از دیشب دخترک به طرز عجیبی از خواب میپره و جیغ میزنه، فشار روحیش به کنار، خواب من هم کلا مختل شده و توان ذهنیم تحلیل رفته... توی آرشیو پیامایی که به دکترش دادم رو چک میکنم، پارسال دقیقا همین روزا ، همین مشکل رو داشته. چرا؟؟ سر در نمیارم...
ساعت از هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود...
قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش میکردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب میشد، یه بار به خودم گفتم میفهمی که الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی می بینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار می مونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ...
+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم میپرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز میکردم ، غم نبودن شما باید میریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ...
*یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم
ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل!
#عبدالحمید_ضیایی
من خودم را در سر دوراهی بهشت و جهنم میبینم، خودم را میان بهشت و جهنم مخیر میبینم، نمیدانم چه کنم، این راه را بگیرم یا آن راه را؟ اما عاقبت، راه بهشت را گرفت. آرام آرام اسب خودش را کنار زد به طوری که کسی نفهمید که چه مقصود و هدفی دارد. همینکه رسید به نقطهای که دیگر نمیتوانستند جلویش را بگیرند، یکمرتبه به اسب خودش شلّاق زد، آمد به طرف خیمه حسین بن علی. نوشتهاند سپر خودش را وارونه کرد به علامت اینکه من برای جنگ نیآمدهام، برای امان آمدهام....
خودش را میرساند به آقا اباعبدالله، سلام عرض میکند. اولین جملهاش این است:
«هَلْ تَری لی مِنْ تَوْبَةٍ؟» آیا توبه این سگ عاصی قبول است؟ فرمود: بله، البته قبول است. کرم حسینی را ببینید! نفرمود آقا این چه توبهای است؟! حالا که ما را به این بدبختی نشاندهای، آمدهای توبه میکنی؟ ولی حسین اینجور فکر نمیکند...
+ برشی از کتاب آزادی معنوی / داستان حر بن یزید ریاحی
- بماند به یادگار از حال و هوای نیمه شعبان ۱۴۴۶
*دل مرده ام، قبول، تو اما مسیح باش
یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن...
** فقد حَسُنَ ظنّی بک .... همین :(
عیدتون مبارکککک