سلام :) 

الحمدلله رب العالمین این مرحله رو هم به لطف خدا کنار هم گذروندیم. 

لیست معرفی‌ها در همین پست به مرور اضافه میشن و بین معرفی‌هایی که تا آخرشب پست بشن قرعه کشی می‌کنیم، سه تا جایزه داریم :)

- لطفا حتما عنوان پستتون عصرهای کریسکان باشه و توش به این پست لینک بدید

امیدوار 

حاج‌خانوم

خانوم‌سین 

شاگردبنا 

ناهماهنگ 

شاگردخیاط 

پروانه 

آرامش 

حسانه 

فرزندآدم 

سرکارعلیه 

حنانه

جناب مرآت هم این بار همراه شدن باهامون با این یادداشت : کلیک

معرفی‌های دوستان خیلی خوب بود، مخصوصا دو سه تاشون که فوق العاده حرفه ای و عالی بودن، منم یه یادداشت‌هایی حین خوندن نوشتم که توی ادامه مطلب میذارم، متاسفانه به دلایل زیادی فرصت نداشتم که متن منسجم‌تری بنویسم.

 

یادداشت‌ها: 

 

- اون زمان که انقلاب نوپا بود این همه گروهک که هرکدوم از سمتی دندون تیز کرده بودن، هیچ غلطی نتونستن بکنن، الان که یه درخت تنومنده ...

‌- دوستان گفتن متن کتاب خشکه، به نظرم این همه اطلاعات رو نمیشد با متنی غیر از این منتقل کرد ، به نظرم خشونت کتاب همین نوع متن رو میطلبه 

-‌ اطلاعاتم از کردهای بعد انقلاب خیلی کم بود، همینقدر شنیده بودم که مامانم می‌گفت پاسدارا رو سر می‌بریدن، فکر میکردم یواشکی و حالت ترور بودن، اصلا فکر نمیکردم که اینطوری گسترده بوده باشه

‌- خجالت میکشم از این همه رنجی که کشیدن تا انقلاب سر پا وایسه ...

-‌ ملاعظیمی دعایی میخواند و آب دهانش را روی زخم هایم می مالد :(  آه ... 

-‌ انقدر قلبم تیر میکشه از خوندن کتاب که چیزی از متن و نگارش نمی فهمم

- چقدر دلم میخواد همه مردم این کتاب رو بخونن و بفهمن که اینا چی به سر مردم میاوردن

-‌ اسیر کومله هم باشی از دام عشق به دور نیستی:)  

 

 

- من همیشه از متنها و فیلمهایی که توصیف صحنه های دلخراش داشته باشن فراری ام، آرامش روحم رو به هم میریزه، برای همین آخرین کتابی که در مورد اسارت خوندم، حکایت زمستان بود که برمیگرده به سال ها قبل، شاید حدود پونزده سال قبل، اما نثر این کتاب برام دوست داشتنی بود ، خلاف اون چه که اول کتاب حدس زدم، انگار که واقعا یه مرد مسن درد کشیده داره برام روایت میکنه، بی حاشیه، بی اضافات، با همون لحن آمیخته با سختی و رنج، با همون لحن پدری که بزرگ شدن بچه هاش رو ندید، راستی راستی زندگی میگذره ها... با سختی یا اسونی، میگذره و لحظه مرگ برای همه میرسه، اگر قرار باشه همه آدما کتاب زندگی‌شون رو بنویسن، امثال من جلوی سعید سردشتی ها چقدر خجالت‌زده میشیم ...  

 

وقتی کتاب رو خوندم قوی‌ترین حسم حسرت بود، از اینکه این کتاب رو بعد از شهادت سعید سردشتی خوندم، کاش زنده بودن، احساس دلتنگی کردم از اینکه روی زمینی نفس میکشم که کسی که انقدر بهش مدیونم دیگه اینجا زندگی نمیکنه ...