از حدود ظهر دیروز، تب هم به بقیه علایم اضافه شد و با خودش بیقراری رو هم برامون هدیه آورد... با چشمایی که کوچیک و قرمز شدن، لحظه ای از من جدا نمیشه، برای عصر دیروز سه تا قرار داشتم ، یه وقت مشاوره، یه کلاس آنلاین و یه کلاس تلفنی، مشاوره رو در حالی گذروندم که با گوشی میوت شده، طوری که صدای اینور شنیده نشه، داشتم کمک می‌کردم به همسرم که فاطمه رو تن‌شویه کنه، و اونور خانم مشاور داشت از لزوم وقت اختصاصی برای تفریح مادر و  خودمراقبتی و ..‌‌. میگفت (خنده حضار)، کلاس تلفنی رو کنسل کردم، تکالیف کلاس آنلاین رو با دقتی زیر صفر تند و تند فرستادم (تکلیفی که حداقل یک ساعت تمرین نیاز داشت رو دو سه دقیقه ای فرستادم)...  الان که این پست رو می‌نویسم، بعد از شونزده ساعت مبارزه با تبی که هنوزم بهمون روی خوش نشون نداده، به این پست فکر می‌کنم، به فیلتر، به رب... 

 

خدایا ... نمیخوام بگم خسته نیستم، نمیخوام بگم که دلتنگی آوار نشده روی دلم، ولی می‌خوام توی این خروس خون بهت بگم من تلاش می‌کنم که به رضای تو راضی باشم...

بعد از اینکه یه ربع تلاش کردم داروشو بخوره و اون بازم داشت بالا میاوردش و من داشتم صدای هر حیوونی که فکرشو بکنی رو تقلید می‌کردم که حواسش پرت بشه،  درسته که  اون لحظه خیلی احساس بی پناهی کردم و خیلی دلم شکست، درسته که بازم نشد شبیه آدمای راضی باشم... ولی بازم تلاش میکنم، تو تلاش های بی نتیجه منو بخر ...