از ساعت ده فاطمه رو آماده می‌کنم برای خواب، ...به خاطر داروها توقع دارم دیگه کم کم خوابش ببره، فشار کاری، کم خوابی، مشکلات اقتصادی، روند دادگاه برای اثبات کلاهبرداری، درد پا و کتف و حتما هزار علت دیگه‌ای که من ازش بی‌خبرم همسر رو تبدیل کرده به کسی که خلاف سابق عملا هیچ انعطافی از خودش نشون نمیده، من هم که کماکان با داستان‌های سابق کلنجار می‌رم، کم‌خوابی‌های فاطمه که به خاطر مریضی‌ش تبدیل شده به بی‌خوابی و خواب‌های کوتاه من که با سرفه‌هام بریده میشه، بی‌حوصله‌ام، به نظر می‌رسه از ابتدای زندگی مشترکمون این روزا بحرانی‌ترین روزاست، توی این دو سال و اندی از اول بارداری من، که دقیقا، دقیقا که میگم یعنی دقییییقا همزمان شد با مشخص شدن سرطان خون مادر همسرم، با چندین و چند بحران دیگه توی خانواده شون، با هفت ماه گریه مداوم فاطمه داستان ادامه پیدا کرد، با افسردگی بعد زایمان من پیمونه ها پرتر شدن، که در واقع به گفته ی مشاور افسردگی نبود ، فرسودگی شدید جسم و روح در اثر کم‌خوری و کم‌خوابی بود، که هنوزم چاره‌ای براش پیدا نکردیم چون شرایط تغییری نکرده، هرچی فاطمه اوضاعش بهتر میشه همسرم فکر می‌کنه دیگه می‌تونه حمایتش رو کمتر کنه، و عملا برآیند ماجرا برای من تفاوتی نداره، و حالا انگار پیمونن صبرمون دیگه لبریز شده ... خستگی از فکر و روحمون کشیده شده به رفتارمون، ...

 

ساعت ۱۲ شده، دیگه کم کم حس می‌کنم سلولای پاهام دارن دونه دونه منهدم میشن، بعد از دو ساعت تلاش بالاخره خوابش میبره، با خوابیدن فاطمه کنار بابایی که دو ساعت پیش روی مبل، گوشی به دست خوابش برده سکوت خونه کامل میشه... چشم میدوزم به سقف، به زندگی فکر می‌کنم،... به اوضاعی که کاری برای بهبودش از دستم برنمیاد، به اینکه کجاها رو اشتباه کردم ، فکر و فکر و فکر ... و البته وسطش بیدار شدنای مکرر فاطمه، تمام کتابخونه فیزیکی و الکترونیکم رو زیر و رو میکنم تا شاید کتابی پیدا کنم که یه دریچه به روم باز کنه، چیزی پیدا نمی‌کنم، احساس می‌کنم از دست هیچ چیز و هیچ کس کاری ساخته نیست، فقط همینقدر از دستم برمیاد که بگم خدایا خیلی خسته ام، خودت یه کاری بکن، خدا هم ظاهرا صلاح ندونست عجالتا کاری بکنه :)) آفتاب نزده فاطمه بیدار شد، الانم بعد از چهار ساعت بازی مداوم خوابش برد ولی پنج دیقه هم طول نکشید که بازم بیدار شد ... 

 

فکر میکنم تنها کاری که الان ازم ساخته ست اینه که نفس عمیق بکشم :)