من یک زنم، دلم که بگیرد هزار راه برای کنار آمدن با خودم دارم، مثلا میروم سراغ بِههای خشک شده روی میز و دانه دانه جمعشان میکنم و دلتنگیهایم را لابهلایشان میکارم. یا شاید بروم سراغ سیبزمینیها و با دلتنگیهایم ریزریزشان کنم و برایت دمپختک بپزم، گاهی هم آرام و بی صدا روی برگ گلها دستمال میکشم و غبار دلم را قاطی غبار برگها دور میریزم... اما راستش را بخواهی، هیچکدام از این کارها جای خورشید چشمهایت را نمیگیرد وقتی از پشت کوه غصهها سرک میکشی و شبم را صبح میکنی و نور میپاشی به دنیایم. راستش را بخواهی حتی وقتی خودم را سرگرم هزارجور کار ریز و درشت نشان نیدهم تا نفهمی دلگیر و خستهام، باز هم سرزمین بی انتهای آغوشت تنها موطن آرامشبخش این دل بی قرار است... میدانی حتی اگر برای تمام مردم ژست زنهای مستقل و قوی را بگیرم هردویمان میدانیم که پشت اقتدار من شانههای محکمیست که دلم را قرص نگه میدارد...