- امروز خیلی کار کرده بود و از همه سخت تر اینکه بدون لباس گرم و دستکش رفته بود بالای دکل. بازم مثل روزای قبل دیر اومد. خیلی دیر . وقتی اومد خیلی سعی کردم سرحال باشم ولی اخرش زدم زیر گریه. اونم خسته و کوفته ... چقدر غربت سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم ... 

- مهمون داشتیم امشب، تا رفتن و جمع و جور کردیم نزدیکای ۱۲ شد، براش تعریف کردم که امروز مجتبی شکوری در مورد سوگ حرف میزد ، در مورد سوگواری، در مورد اهمیتِ احترام گذاشتن به سوگواری دیگران برای مشکلاتشون، اخرش بهش میگم من یه سوگی دارم ، براش تعریف میکنم که از فلان اتفاق خیلی غمگینم ، بهم میخنده و میگه برای چیزی سوگواری کن که ارزش داشته باشه و بلافاصله از خستگی خوابش میبره :/ 

من :| 

سوگم :| 

مجتبی شکوری :|