کم کم داریم به یک سالگی زندگی مشترک مون نزدیک میشیم . یه سال غم و شادی، یه سال قهر و آشتی، یه سال تلخ و شیرین، زندگی بالا پایین زیاد داشت واسمون . پارسال یه همچین روزایی بود که خیلی تنها بودیم . تو تنهاتر از من، من تنهاتر از تو ، خدا رو داشتیم و همدیگه رو . من تنهایی جهیزیه میخریدم تو تنهایی دنبال وام میدویدی که بتونی خونه اجاره کنی، من تنهایی وسیله میچیدم تو تنهایی دنبال پول بودی که بتونی مراسم عروسی بگیری اونجوری که من دلم میخواد، اصلا چرا میگم تنهایی، من تو رو داشتم و تو منو ، هردومون هم خدا رو ... چقد قصه دارم تو دلم از اون روزا، چقددد اشک و خنده ها رو کنار هم چیدیم تا شد خونه ی قشنگ زندگی مون، ... میدونی توی این یک سال یه لحظه هایی بود که حس کردم خسته ام، بریدم ، کلافه ام ، ولی هیچوقت احساس نکردم اشتباه کردم . هیچوقت احساس نکردم این راه رو باید برگردم تا برسم اول خط و از یه راه دیگه برم ... یادش بخیر پارسال همین روزا رو ...