امروز شاید به ظاهر یه آزمون رانندگی بود و یه رد شدن ساده برای اولین آزمون و منتظر یه فرصت دیگه شدن، ولی برای من روز عجیبی بود.  سه ساعت و ربع توی گرما کنار من نشستی، بهم روحیه دادی، بهم آرامش دادی و بعد از پیاده شدن از ماشین دستتو دورم حلقه کردی و گفتی فدای سرت . شاید به ظاهر  اتفاق ساده ای باشه اما انقدر منو به اوج آسمون برد که امروز برای اولین بار، خیلی عمیق ، به خونه مون احساس دلبستگی کردم. باورت میشه که امروز برای اولین بار رفتم توی آشپزخونه و سرک کشیدم توی کابینتا ببینم بهترین چیدمان ممکن چیه. ببینم چی رو میشه جابجا کرد و چی رو میشه مرتب کرد، مرتب کردن از سر ذوق نه از سر اجبار... باورت میشه ذوق زنانه ی من توی پناه مردونه ی تو بیدار شد؟ به همین سادگی ... بعضی وقتا دل آدمای توی پیله پیچیده ای مثل من خیلی دیر نرم میشه...