شبی که ماه کامل شد

بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او هم لذت ببرد. ولی نه خودم لذتی بردم و نه او. باز هم خوش به حال او که مجبور نبود وانمود کند به لذت بردن:))


با خودم فکر میکنم این همه به  به و چه چه از این فیلم واقعا برای چه بود. هی با خودم کلنجار میروم و از این جمله ها که خب "فیلم بازی های خوبی داشت"، "پا به موضوع جالبی گذاشته بود" در گوشم خودم میگویم ولی آقاجان این فیلم ما را نگرفت . فیلم بدی نبود ولی از نظر من لایق این همه تعریف و تمجید نبود .

  • De Sire
  • سه شنبه ۴ تیر ۹۸

الهی اعوذ بک ...

تقریبا دوازده سیزده ساله به نظر میرسه. شایدم بیشتر . یه شال وسط سرش انداخته. با مامانش اومده مسجد. مامانش میره نماز میخونه اون با حالت تدافعی و خشمگینانه میشینه یه کناری تا نماز مامانش تموم بشه و برن...

توی فکر فرو میرم. دوباره همون فکر همیشگی میاد سراغم. قبلنا یه جمله معروف توی ذهنم داشتم که مادری که چادریه ولی نتونسته تفکر چادری بودن رو به دخترش منتقل کنه خودشم چادرشو بهتره کنار بذاره. حالا جمله م توی ذهنم تبدیل شده به اینکه مادری که خودش نماز میخونه ولی دخترش.... الی آخر. انگشت اتهامم رو برمیگردونم سمت خودم، به خودم میگم آدمی که نماز میخونه ولی اطرافیانش نمازخون نمیشن .... الی آخر... 



پ.ن : اقای پناهیان یه جمله ای داشت با این مضمون که اگه ما نماز نخون داریم تقصیر نمازخون هاست که نتونستن به بقیه بفهمونن نمازخون بودن یعنی چی .

  • De Sire
  • جمعه ۳۱ خرداد ۹۸

شاید بهشت ...

چطور میشود بگوییم آخرتی نیست، هیچ فکر کرده ای اگر آخرتی نباشد پس تکلیف این همه آرزوهای دور و دراز که کنج دلمان خاک کرده ایم چه می‌شود؟ تکلیف این همه بغض‌هایی که آرام فروخوردیم و خم به ابرو نیاوردیم، این همه غروب ‌هایی که بقچه دلمان باز شد و  خاطره ها مثل لباس‌های چروک و کهنه، وسط بازار زندگی مان ریختند، نه قواره تنمان بودند و نه توان دور انداختنشان را داشتیم، این همه اشک‌هایی که یواشکی پاک کردیم و با خودمان گفتیم "نشد دیگه..." ... هیچ فکر کرده ای ما برای وعده دیدارمان چه نقشه ها داریم ... به خدا بگو از تمام جهانش، دلخوشم به آخرت... به صدای "دیدار به قیامت"ت که هنوز توی گوشم می پیچد ...

  



  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸

جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد *

اهالیِ سرزمینِ "از شنبه " بشتابید که اول هفته و اول ماه و اول فصل یک روز شده . خلاصه اگه برنامه ای دارید الان وقتشه ها! 



*جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد 

من که هر لحظه و هرثانیه دلتنگ توام

"خلیل رحیمی"

  • De Sire
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸

در حافظه ام غیر خیالت خبری نیست ...

دیشب جناب همسر فرمودن که بیا فیلم ببینیم . (ادامه فیلم oblivion که یه ربعشو دیده بودیم و خوابمون برده بود) . یه جوری از صحنه های فیلم شوکه میشدم و هیجان داشتم که هرگز نمیتونستم باور کنم این فیلم رو دو سه سال پیش دیدم و حتی در موردش نقد خوندم و توی وبلاگ قبلیم مطلب نوشتم :( حتی اشنا هم نبودن برام ... ای وای من 


پ.ن: 

۱. لطفا اگر کسی رو میشناسید که ارشد روانشناسی بالینی خونده باشه (دانشگاه خوب) به من معرفیش کنید.  

۲. اگر روش خاص یا تجربه ای موفق در زمینه برنامه ریزی و مدیریت زمان دارید با من در میون بذارید . به شدت احتیاج دارم.


  • De Sire
  • دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸

حافظه

بعضی وقتا که گذر زمان یه موضوعی رو برام قابل تحمل میکنه، با خودم میگم واقعا عکس العمل لازم برای اون موضوع، باید به نسبت همون حس اولیه باشه یا به نسبت حسی که الان تعدیل شده‌. بعضی چیزا باید همونقدر تازه بمونن.  باید همیشه همونقدر وحشتناک جلوه کنن. نباید خشمت در موردشون کم بشه.  

اگه فراموش کنی که اون لحظه چه خشم فراگیری داشتی، دیگه حق مطلب ادا نمیشه.  من الان همون خشم فراگیرم... یا شاید یه تامل عمیق، یا شاید یه تردید عجیب...

من الان همون بغض گره خورده ام .... همونی که نباید فراموش بشه

  • De Sire
  • شنبه ۲۵ خرداد ۹۸

به هر جا بنگرم ....

-رفته بودیم تبریز این چند روز تعطیلی رو 
میخواستم بنویسم، زیاد ، ولی مگه همین سه تا کلمه بس نیست؟ "رفته بودم تبریز" ... 
- شاید اگه مردم کلیبر برن دیگه حوصله شمال رو نداشته باشن. بهشته ... بهشت واقعی... 
- تبریز قشنگ تر از تصورم بود . مگه میشه قشنگ نباشه؟ 

- تهران و تلخکامی من مانده است کاش، تبریز دیگری و شکر ریز دیگری
  • De Sire
  • يكشنبه ۱۹ خرداد ۹۸

اللهم رد کل غریب

تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 

همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 

غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است

اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم

با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 

ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم

  • De Sire
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸

مادر

وقتی دور بودیم برایش تعریف نکرده بودم که توی سرویس گیر افتاده بودم و با داد و بیداد و دردسر ، صاحبخانه با پیچ گوشتی در را برایم باز کرد. الان کنارم نشسته است. خیالم راحت است که نگران نمی‌شود . برایش تعریف میکنم که دستگیره خراب بوده و در رویم قفل شده. غصه میخورد. نیم ساعتی گذشته. دارم اشپزی میکنم. می رود سمت سرویس . دستش را به دستگیره در گرفته، زیر لب به دستگیره می‌گوید : "لعنتی" . می فهمم هنوز دارد غصه اش را میخورد.  مادر است دیگر.  تنها غمخوار همیشگی بچه هایش....

  • De Sire
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

تنهایی

توی خبرا می بینم که دکور نود رو جمع کردن. یه وای از ته دل میگم. مث خیلی از بحثای اجتماعی و سیاسی مون، با یه موضع تند میگه چه اهمیتی داره که نودو جمعش کردن، دلم میگیره، یاد این چند ماهی میفتم که کسی رو نداشتم براش شعر بخونم و در مورد مواضع سیاسیم باهاش حرف بزنم و طرف مقابل درکم کنه. با بغض جوابشو میدم و میرم تو اتاق... به این فکر میکنم که داشتن یه هم‌فکر از نون شب برای آدم واجب‌تره... 

نذارید ادمای اطراف شما احساس تنهایی کنن(نه فقط از نوع عاطفی، بلکه از نوع فکری هم) . هیچ لزومی نداره که حرفای بقیه رو تایید کنید ولی میتونید حرفشونو بفهمید.  این خیلی مهمه...

  • De Sire
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸
الحمدلله علی کل حال
آرشیو مطالب